بوسههای جونگکوک رو با عشق میپذیرفت و حسشون روی لبها و پوست صورتش بهش آرامش بهشت رو القا میکردن
تهیونگ به بهشت نرفته بود اما حسی که حالا داشت رو میتونست به قاطعیت بگه که با بودن در اون مکان برابری میکنه!!
اصلا بهشت چی میتونست باشه؟؟
جایی به غیر از آغوش جونگکوک بود؟؟
جایی که تهیونگ بتونه به راحتی نفس بکشه و احساس کنه به خودش تعلق داره، قلبش سراسر از عشق و محبت باشه، چشمهاش بخندن و برقشون هرکسی رو بتونه کور بکنه..
هیچوقت نشده بود دستهاش از هیجان بلرزن و با تمام وجودش بخواد خودش رو به کسی هدیه بده..
هیچوقت نشده بود انقدر نیازمند باشه و توی پایینتنهش حسهای مختلفی رو باهم تجربه بکنه..
اما حالا میخواست
به جز جونگکوک و لمسهای داغش هیچی به چشمش نمیومد
فقط و فقط میخواست تمامش رو به جونگکوک بده
طوری که هیچ چیز زشت دیگهای نتونه
روی روح پاک و معصومش رد بندازه!!وقتی جونگکوک بالاخره از لبهاش دست کشید و تونست چشمهای درخشانش رو ببینه با عشق و خجالت لبش رو با خنده گزید و حلقه دستهاش رو دور گردن پسر محکمتر کرد، جونگکوک با اینکار فهمید میتونه جلوتر بره..
خودش رو پایین کشید و با بردن سرش توی گردن تهیونگ ریههاش رو از اون رائحه همیشگی و دلنشین پسرکش سرشار کرد.
چیزی که توی وجودش درحال گردش بود به هیچوجه قابل توصیف کردن نبود، قلبش درحال ذوب شدن بود و هیچوقت نشده بود انقدر تحریک بشه..
پلکهاش روی هم افتادن و با گزاشتن لبهای داغش روی پوست لطیف و خوشبوی گردن تهیونگ بوسه خیسی به جا گزاشت که با دیدن لرزش پسر زیر دستش به خودش بالید.
جونگکوک در شروعش رابطههای زیادی رو با سوهی گذرونده بود و از چگونه هیجانزده شدن طرف مقابلش خبر داشت، تمامی طرفندهاش رو به خوبی بلد بود و میدونست چطور میتونه طرفش رو دیوونه بکنه اما اینبار انگار حرکاتش جلوی اون معنا نداشت.
بجاش تهیونگ با انجام دادن هیچ کاری داشت جونگکوک رو به مرز جنونش میکشید و این برای پسر بزرگتر حکم زندگی رو داشت.
زبونش رو به کار انداخت و با تعلل روی پوست گردنش کشید و همزمان با دستهایی که همیشه به پسر کوچیکتر امنیت و ارامش میبخشیدن شروع به لمس تمام بدنش کرد، انگشتهاش رو از روی شونه پسر حرکت داد و با نوازشهای آرومی تا پهلو و کمرش کشید و نگهداشت، ولی با اینکارش ندونست چه حال و هیجانی رو به تهیونگ منتقل کرد.
با حس سوزش ریزی روی گردنش به خودش لرزید و ناله محوی توی گلوش کرد، با انگشتهای یخ و کشیدهش به شونههای لخت جونگکوک چنگ انداخت و پسر بزرگتر با حسشون با هیجان عقب کشید و بهش نگاهی انداخت..
چطور میتونست خودش رو کنترل بکنه وقتی چنین فرشتهای با لبهای پفدار و قرمزش و موهای لخت و نرم پخششدهش رو بالشت با نگاه خماری بهش خیره مونده بود و منتظر ادامه شبشون بود؟؟صدای بارش بارونی که بیرحمانه به شیشههای پنجره اتاق تهیونگ میزد رو نادیده گرفت و با گزیدن لبش دوباره پایین رفت
که البته اینبار تهیونگ با اظطراب و هیجان خاصی چشمهای گردشو بهش دوخت و منتظر ادامه کارش موند
جونگکوک خودش رو روی تخت پایین کشید و همونطور که با چشمهاش حرکات لذتبخش صورت تهیونگ رو دنبال میکرد انگشتهاش لبه بلوز تهیونگ رو نگهداشتن و کمکم بالا دادنش، تهیونگ لحظه آخر با حس گرمای نفسهای جونگکوک روی شکمش پلکهاش روی هم افتادن و نفسش حبس شد، جونگکوک داشت باهاش چیکار میکرد؟؟
چطور میتونست با این کارهای کوچیک انقدر بدنش رو تحت کنترل بگیره، طوری که تهیونگ فکر میکرد حتی ضربان قلبش هم به کارهای اون وابستهست!!
با دستش به موهای بلند جونگکوک که هنوزم بخاطر دوش یخورده پیشش نمدار بودن چنگ انداخت و بالا کشیدش و جونگکوک با نیشخندی که بابت دیدن این وجه تهیونگ روی لبهاش شکل گرفته بود همزمان با بالا کشیدن خودش روی تن کوچولوش بلوز تهیونگ رو از سرش رد کرد و بیرون کشیدش، با انداختنش کنار تخت روشو برگردوند و به پسرکش داد.
واقعا این تهیونگ بود؟؟
این پسر خجالتزده زیبایی که با بالاتنه لختش زیر جونگکوک از هیجان به خودش تاب میخورد؟؟
دیگه خبری از اون تهیونگ ضعیف و رنگ پریده نبود..
بجاش الههای رو جلوی روش داشت که با دیدن چشمهاش دوست داشت فقط داخلشون غرق بشه...
YOU ARE READING
Fight For Me
Fanfictionتمام شده " دستهای یخت به قلب عاشق من اجازه سوختن نمیده.. " کاپل : کوکوی / یونمین / نامجین ژانر : رمنس / اکشن / اسمات / اسپرت