part6

992 143 9
                                    

_من تهیونگم !! منو یادت نمیاد ..
تهیونگ تقریبا داشت داد میزد اما توی ذهن اون یکی پسر هم جنگ بدی به راه افتاده بود..
_نه..نه..نه
جونگکوک همونطور که قدمهاشو به عقب برمیداشت زمزمه میکرد حتی مهم نبود اگه جفتشون توی این خیابون داشتن عجیب رفتار میکردن...
جونگکوک حالا احساس میکرد مغزش رو به انفجاره..
تهیونگ خواست جلوتر بره اما با چیزی که شنید سرجاش خشکش زد
_تو ..تو نمیتونی اون باشی...اون مرده !!
تهیونگ با خودش فکر میکرد که این حرف چه معنایی میتونه داشته باشه
چرا باید همچین چیزی رو میشنید
_جونگ..
تهیونگ جلو رفته بود اما جونگکوک با گرفتن شونه هاش و هل دادنش به عقب جوابش رو داد ..
_حرف نزن ..
جونگکوک فریاد کشید و تهیونگ از حس اون تکون بدی توی جاش خورد
_هیچی نگو .. هیچی..
جونگکوک روشو برگردوند و به سمت ماشینش دوید..
تهیونگ حالا بعد از تمام افکاری که مبنی بر پیداکردن تنها دوستش داشت و به بن بست خورده بود با دیدن رفتن اون احساس میکرد که چقدر هوا گرفته ست ..
چقدر دوست داره که بباره ..
چطور برای بارهزارم شکسته و کسی نیست دستش رو بگیره ..
چطوری برای بارهزارم فهمیده که هیچ شونه ای برای نگهداری سر دردمندش نداره ..
چطور مثل همیشه تنها مونده !!
 
نه این نمیتونست واقعی باشه .. تهیونگی که جلوی روش بود واقعی نبود..
جونگکوک اونو همون پونزده سال پیش توی پرورشگاه از دست داده بود!!
به فریاد های ملتمسانه ی پسر با درد پشت کرد و به سمت ماشینش دوید
نمیتونست اونجا بمونه .. نمیتونست اون دروغارو تحمل بکنه ..
_اونا دروغ بودن مگه نه ؟!
_اون..اون نمیتونه
با خودش زمزمه میکرد و بدون اینکه بفهمه صورتش خیسه بی هدف میدوید..فقط میخواست از اونجا و فضاش فاصله بگیره احساس خفگی میکرد اما لحظه اخر با شنیدن فریاد خش دار تهیونگ ناخداگاه اشکهاش روی گونش سرعت گرفتن
_کوککککک...
 
حتی نمیدونست بعد از نشستنش پست فرمون کجا داره میره
هدفش کجاست ..
یعنی باید چیکار میکرد ..
از تنها چیزی که میترسید روزی باهاش مواجه بشه سرش اومده بود و نمیتونست هیچجوری ازش فرار بکنه .. تمام زخم های دردناکی که روزی روشون سرپوش گزاشته بود حالا به بد ترین شکل داشتن خونریزی میکردن و نمیتونست بیتفاوت ازشون بگذره ...
نمیتونست چشمهاش رو روشون ببنده ..
_اون تهیونگ نیست ..
با خودش تکرار میکرد و مثل دیوانه ها سرش رو روی فرمون میکوبید ..
جونگکوک چندسال پیش شده بود ..
درست بعد از اتفاقی که بعد تهیونگ براش افتاده بود به شدت ادم بی ظرفیتی شده بود و با هرچیز کوچیکی کنترلش رو از دست میداد !!
شاید حتی مسبب کشیده شدنش به بوکس هم همین بود ..
جونگکوک تهیونگ رو روزی توی پرورشگاه از دست داده بود و بعد از مدتی با پیوستن به خانواده خوبی که حالا هم همراهش بودن تونسته بود خودش رو پیدا کنه .. 
و حالا نمیدونست بعد از گذشت اینهمه مدت چرا کسی باید بیاد و خودش رو تهیونگش معرفی کنه !!
اما با پیچیدن صدای عجیبی توی ذهنش به سرعت پلکهاش رو روی هم فشرد و با وضعیت بدی مجبور شد کنار خیابون پارک کنه که باعث شد صدای بوق خیلی از ماشین های پشتش بلند بشه..
_کوککککک
 
( _چی ؟! امکان نداره ..
همونطور که رو یکی از نیمکت های پرورشگاه میشست گفت و با حرص سرش رو بالا اورد و به نگاه تهیونگ داد..
_چرا.. این که خیلی بامزست !!
تهیونگ با خنده گفت و چشمک شیطنت امیزی زد ..
_اگه من کوکم پس لابد توام ...توام ته ته ای !!
جونگکوک قهقه ای سر داد و سرشو به عقب هل داد تهیونگ با خنده ای ادامه داد
_هی فکرشم نکن !! و انگشت اشاره شو به نشانه تهدید بالا اورد
_یاااا ..اگه کسی قرار باشه ناراحت بشه اون منم که اسمم شبیه به یه شیرینی شده !!
جونگکوک بعد از گفتن حرفش با نگاه متعجب اون مواجه شد و بعد لحظه ای با دیدن شکل گرفتن لبخند اون فهمید چه گندی زده...
_کوکی.. تهیونگ اروم زمزمه کرد و با فهمیدن منظور اون پسر بلند خندید طوری که چشم هاش خط شدن و دندون های زیباش همه پدیدار شدن ..
جونگکوک سرش رو پایین انداخت و دور از چشم پسر اروم خندید.
_خیله خب پس من کوکم و تو ته ته ای !! ...)
 
چشمهاش رو به سرعت باز کرد و نگاه اشکیش رو به خیابون داد
فقط تهیونگ بود که اونو کوک صدا میکرد ..
اونا باهم عهد بسته بودن تا همیشه هم رو به این اسم یاد کنن ...
بعد از تهیونگ هیچکسی رو ندیده بود که بخواد اونو با این اسم صدا کنه.. درواقع اصلا کسی از این موضوع خبر نداشت و این نمیتونست برای جونگکوکی که چیز خاصی محسوب میشد اتفاقی باشه ..
برای لحظه ای ورق برگشت و جونگکوک تمام افکارش رو کنار زد ..
اگه اون تهیونگ میبود چی..
فقط تونست ماشینش رو از پارک دراره و با سرعت و عجله ای که نمیدونست از کجا نشئت میگیره دوباره به سمت خونه ش حرکت کنه..
توی راه هزاران فکر به ذهنش میومد اما اون فقط دنبال یچیز میگشت
 
اون...اون پسر..
اون پسری که از لحظه دیدنش برای جونگکوک از هر اشنایی اشناتر بود
 اون که نگاهش .. بوش .. طرز حرف زدنش .. همه چیش شبیه تهیونگی بود که توی بچگیش گم کرده بود
یعنی این..همون تهیونگش بود ؟!
با اطمینان عجیبی که توی قلبش شکل گرفته بود سعی کرد افکارش رو کنار بزنه و فقط به یچیز فکر کنه ..
یعنی اون زنده بود ؟!
 
با رسیدن به خونش بی مهابا از ماشین پیاده شد و با دو به سمت ورودی خونش رفت با دیدن خاموش بودن چراغ های خونه لحظه ای شک کرد دستش رو به هدف فشردن زنگ بالا برد اما با دیدن اینکه در بازه و پرتوی ضعیف نوری از لای در پیداست با ترس درو باز کرد و به ارومی داخل رفت ..
همونطور که متوجه شده بود تمامی خونه تاریک بود و چیزی قابل دیدن نبود و در کمال تعجب هم هیچ صدایی از کسی شنیده نمیشد ..
یعنی اون پسر خونه نبود ؟!
 
با کمی جلو رفتن تونست نور کمی  و داخل خونه ببینه و بعدش بهم ریختگی عجیب خونه بود طوری که مبل ها و وسایل خونه به طرز بدی بهم ریخته بودن و روی زمین ریخته شده بودن ..
حتی تیکه لباس هایی که رو هم میتونست ببینه و این بیشتر متعجبش میکرد..
لبهاش رو فاصله داد تا با صدای بلندی تهیونگ رو صدا کنه که با قدم بعدی که برداشت و چیزی که دید دهنش بسته شد ..
پسر نحیفی که گوشه خونه زیر نور ضعیف لوستر کوچیکی با یه عالمه فیلتر سیگار که اطرافش روی زمین پخش شده بود چشم هاش رو بسته بود و تقریبا روی زمین دراز کشیده بود ..
کمی جلوتر رفت و سعی کرد صداش کنه اما فقط لبهاش بودن که بهم برخورد میکردن و هیچ صدایی ازشون خارج نمیشد !!
با هر قدمی که به سمتش برمیداشت قلبش بیشتر فرو میریخت و با دیدن صورت به شدت رنگ پریده و موهاش نمداری که به پیشونیش چسبیدن با ترس کنارش زانو زد
دستش رو به سمت پیشونیش برد با دیدن اینکه دمای بدنش پایین تر از اون چیزیه که اول دیده بود اب دهنش رو قورت داد
دستش رو به سمت شونه هاش برد تا تکونش بده اما با تکون دادنش هیچ نتیجه ای نگرفت و با ترس بیشتری سعی کرد..
 
_تهیونگ..
جونگکوک به ارومی گفت و تکون دوباره ای به شونه هاش داد
تهیونگ با ترس زیادی چشمهاش رو باز کرد و با دیدن جونگکوک نزدیک خودش اولش با بهت به عقب رفت و روی ارنج هاش خودشو عقب کشید که باعث شد از درد هیسی بکشه.. جونگکوک با دیدن ری اکشن اون به سرعت دستش و عقب کشید و خودش رو بابت ترسوندن اون لعنت کرد..
 
تهیونگ روی ارنج هاش کمی به عقب رفت و با چندبار پلک زدن سعی کرد موقعیتش رو بیاد بیاره بعد لحظه ای با فهمیدن اینکه لحظه های اخر بین اون و جونگکوک چی گذشته بود مردمک چشمهاش گشاد شد و با نگرانی نگاهی به جونگکوکی که با ترس کنارش نشسته بود انداخت
بعد از رفتن کوک با هر دردسری که بود خودش رو به خونه رسونده بود و با ضعفی که حس میکرد فقط تونسته بود که به خودش اجازه بده همینطور گوشه ی خونه به ارومی بیهوش بشه..
لبهای خشکش رو به ارومی از هم فاصله داد و توی چشم های براق پسر خیره شد ..
_ک..کوک
با ضعف ترین حالتی که میتونست به زبون بیاره ادا کرد
_ته ..
با شنیدن اسمش از طرف پسر بغضی توی گلوش چنگ انداخت و با تر شدن چشم هاش با بیحالی خودش رو به جونگکوک نزدیک کرد
ولی با اولین تکونی که بخودش داد دردی توی وجودش پیچید که باعث شد همونجا میخکوب بشه و پلک هاش و روی هم بزاره ..
 
جونگکوک با دیدن حرکات تهیونگ از کاری که سعی داشت انجام بده اگاه شد و توی یه چشم به هم زدن خودش رو بهش رسوند ..
دستش هاش رو دور شونهای نحیف و سرد پسر حلقه کرد و تن بی جون اونو به سمت خودش کشید تهیونگ با رفتن توی اغوش جونگکوک دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و به هق ش اجازه خروج داد ..
بالاخره میتونست نفس بکشه.. پس درست فکر میکرد .. پیداش کرده بود
به اشکهاش اجازه باریدن داد و خودش بیشتر توی بغل اون فرستاد ..
جونگکوک هم با نفسی که احساس میکرد حالا سنگین تر از هروقتیه اب دهنش رو قورت میداد و اونو به تن خودش میفشرد ..
چرا این سرمایی که از تن اون بهش میرسید انقدر دلنشین بود..
 
یعنی ..اشتباه نکرده بود ؟!
این همون تهیونگش بود ؟!
جونگکوک با حس سر تهیونگ روی شونش که با گذشتن هرلحظه با بیحالی بیشتری فرود میومد و با ترس اونو به ارومی از خودش فاصله داد و به خودش جرعت داد که توی چشمهای خیس و قرمز اون نگاه کنه ..
_تو .. چطور ممکنه ..
تهیونگ با اخرین انرژی که توی وجودش احساس میکرد توی چشمهای اون خیره شد و دستهاش و روی شونه اون گزاشت با لبخند ارومی که روی لبهاش میومد به ارومی گفت..
_بالاخره..پی..پیدات ..کردم !
 
تهیونگ بعد از گفتن حرفش دوباره توی تاریکی غرق شد و جونگکوک دید که چطوری پلک هاش با خستگی روی هم افتادن و دستهاش از روی شونه هاش سر خوردن..
اون بیهوش شده بود.. برای تهیونگی که توی اونروزش بیشتر از هروقتی شوک های عجیبی رو رد کرده بود کوچکترین ضعفی که میتونست نشون بده این بود که از حال بره..
جونگکوک اولش با بهت به بدن بیجونش خیره شد اما بعد به خودش جنبید و برای بار دیگه با انداختن دستهاش زیر پاها و کمر اون از زمین جداش کرد و تن سبکش رو توی بغل گرفت
باز اون حس اشنای همیشگی..
بعد ازخروجش از خونه با پاش درو بست و تن بی جون پسر و توی ماشین گزاشت .. حتی هیچ ایده ای نداشت که چرا اون ادم انقدر سبکه ..
با هزاران فکری که توی ذهنش داشت پشت فرمون نشست و با نگاه کوتاهی روی صورته تهیونگ ماشین و حرکت داد ..
با توجه به اینکه اون تب نداشت و نشونی از چیزای دیگه ای توش معلوم نبود حدس میزد که شاید بازم فقط ضعفه که حالش رو اینطوری کرده ..
و با اینکه نمیتونست تو خونه تنهاش بزاره و کار دیگه ای هم نمیتونست انجام بده پس تصمیم گرفت به خونه خودش ببرتش..حداقل اونجا یونگی و داشت که میتونست کاری براش انجام بده !!
به علاوه اون .. اونا کلی حرف داشتن که با هم بزنن ..
جونگکوک جواب خیلی سوالاش رو باید از تهیونگ میگرفت ..
هنوز نمیتونست بخوبی درک کنه و شرایط الانو باور کنه ..
دوباره نگاهش رو به تهیونگ داد و با دیدن اینکه اون به ارومی خوابیده و هنوزم لبخندی که لحظه اخر روی لبهاش نشسته بود و به همراه داره نفسشو لرزون بیرون داد و سرشو برگردوند ..
 
جونگکوک به این فکر میکرد که حالا برای چندمین بار اونا با همین حال همیشگی اون پسر توی ماشین نشستن اما اینبار یچیزی فرق میکرد..
اون حسی که همیشه با دیدن این پسر میگرفت.. اونطوری که با دیدنش حس میکرد گذشته ش رو میبینه و هربار با فکر کردن بهش سعی در فرار کردن ازش داشت..
حالا به واقعیت تبدیل شده بود و جونگکوک هیچ دلیلی برای رد کردنش نداشت..البته که باید حرف های اونو میشنید ..
 
با رسیدن به خونه سریع از ماشین پیاده شد و بعد از زدن زنگ به اونطرف ماشین رفت با باز کردن در دوباره با چهره بیهوش تهیونگ مواجه شد اون هنوزم حرکتی نکرده بود و جونگکوک با اینکه میدونست این ضعفش میتونه سریع جبران بشه اما به شدت نگرانش بود و میخواست اون زودتر چشمهاشو باز کنه ...
در باز شد و چهره خانوم هان کسی که توی کارهای خونه به مادرش کمک میکرد توی چارچوب در نمایان شد و لحظه ای بعد با دیدن وضعیت جونگکوک از جلوی در کنار رفت
_اوه..خدای من.. بیاین داخل
جونگکوک سریع به داخل خونه رفت و با صدا کردن یونگی ااومدن خودش رو اعلام کرد ..
 
یونگی هراسان از پله ها پایین اومد و با دیدن جونگکوک با چشمهای ریز شده و نگرانی به سمتش رفت
مادرش هم با شنیدن صدای جونگکوک ویلچرش رو حرکت داد و از توی پذیرایی بیرون اومد با پسرش مواجه شد که با وجود قطره های بارون ارومی که اومده بود موهاش نمدار شده بودن و تیشرتش کمی خیس.. و پسری رو توی بغلش نگه داشته بود که بنظر میومد بیهوشه..
لحظه ای ترس تمام وجودش رو پر کرد با نگرانی به سمت جونگکوک رفت ..
_پسرم..چیشده ..
یونگی خواست چیزی بگه که با دیدن صورت اون پسر توی بغل جونگکوک و شناختنش بیشتر بهش نزدیک شد
_خدای من چخبر شده..
جونگکوک تهیونگ و به سمت کاناپه برد و به ارومی تن سبکش رو روی کاناپه رها کرد و لحظه اخر دید که اون شکاف روی لبهاش بالاخره از بین رفت و جاش رو به یه اخم شدید داده...
_اون بیهوشه..فکر میکنم از ضعف باشه..
رو پاهاش ایستاد و با لرزشی که توی صداش بخاطر نگرانی بود گفت
_هیونگ .. اون حالش خوب نیست بدنش خیلی سرده .. چیکار کنیم ؟!
 
یونگی که از نگاه توی چشم های برادرش نگرانی و اظطرابش رو حدس میزد اب دهنش و قورت داد
 
_خانوم هان میشه یچیزی درست کنید .. سوپ یا همچین چیزی
خانوم هان سرش و تکون داد و به سمت اشپزخونه رفت
یونگی هم با گزاشتن دستش روی صورت تهیونگ از سرمای غیر عادیش لرزید و به سمت اتاقش رفت
مادرش که تا اون لحظه بی هیچ حرفی فقط داشت حرکات اونارو نظاره میکرد با دیدن نگرانی بیش از حد جونگکوک جلو رفت و دستش و پشت کمرش کشید
نگاه جونگکوک پایین اومد و به مادرش خورد
حالا چیزی داخل قلبش در حال گرم شدن بود ..
مادرش اون شب گفته بود اون اسم و میشناسه.. گفته بود برای اونم اشناست
اما جونگکوک مثل همیشه فقط ازش فرار کرد
_مامان پیداش کردم ..
نگاهش رو دوباره به پسر روی کاناپه داد و تمام صورتش رو از نظر گذروند.. چیزی توی قلبش تکون خورد
_اون تهیونگه ..
به ارومی گفت انگار خودش هم از چیزی که میگفت میترسید ..
مادرش نزدیک تر اومد و با نگاه متعجبش هنوزم منتظر بود جونگکوک ادامه بده ..
 
جونگکوک همونطور که نگاهش هنوزم روی اون پسر میچرخید باصدای لرزونی که بخاطر گره سخت توی گلوش بوجود اومده بود و اون حتی هیچ ایده ای نداشت که کی این اتفاق افتاده خواشت چیزی بگه که با پایین اومدن یونگی از پله ها حرفشو خورد...
یونگی نزدیک اومد و جلوی اون زانو زد و بعد از بالا زدن استین بلوز سفید توی تن پسر فشارشو اندازه گرفت که باعث شد نگاه جونگکوک به تتوی روی دستش بیوفته ..
_خب فشارخونش پایینه و دمای بدنشم بخاطر همین پایینه.. اما فکر میکنم حالش بهتر میشه چون نفساش به مرور دارن منظم تر از قبل میشن..
همزمان بلند شد و نگاهش به چشمهای نگران جونگکوک داد
_چه اتفاقی براش افتاده جونگکوکااا.. تو پیشش بودی ؟!
جونگکوک اب دهنش رو قورت داد و با دست کشیدن توی موهاش روی همون کاناپه کنار پای پسر نشست..
_اره .. به موقع رسیدم.. هیونگ !!
با ناله گفت و نگاه لرزونش رو بین مادر و برادرش میچرخوند
_هنوزم نمیتونم باور کنم .. اون.. تهیونگه !! همونی که به من گفتن مرده و هرگز نزاشتن حتی محل دفنش رو ببینم ..
نگاهش به نگاه عجیب مادرش یرخورد کرد
_مامان .. تو گفتی برات اشناس نه ؟!
 
با یه مکثی ادامه داد
_تو گفتی اونو میشناسی .. اون خودشه !!
_تهیونگ ..؟!
_اره مامان ..اون..هنوز باهاش حرف نزدم ولی مطمعنم... نگاهش و به صورت پسر داد و ادامه داد
_یچیزی توی اون هست که من خیلی خوب میشناسمش ..
جونگکوک گفت و لبخندی که بی دلیل روی لبش اومد و نتونست کنترل کنه
 مادرش با بهت ویلچرش رو عقب کشید و یونگی دستی به موهاش کشید و نفسش و پوف مانند بیرون داد و روی یک از مبل ها نشست
_جونگکوکاا.. نمیدونم چی باید بگم ولی..ولی میدونی که این نمیتونه امکان داشته باشه.. اون همون سالی که تو پیش ما اومدی مرد ...
_هیونگ نمیدونم !!
جونگکوک با صدای بلندی وسط حرف اون گفت و سرش و بین دستهاش گرفت و فشار داد
یونگی این حالتهای اونو خوب میشناخت.. ترجیح داد چیزی نگه
_فقط خواستم بگم .. خیلی بهش دل نبند شاید اون چیزی که فکرشو میکنی نباشه جونگکوکاا !!
به ارومی گفت و جلوی نگاه های پراز حرف و نگران مادرش بلند شد و به سمتش رفت..
دستش رو پشت کمر برادرش کشید و به ارومی تکون داد..
 
میخواست کمی ذهن اونو ازادتر کنه چون میتونست حدس بزنه چه جنگی توی سر اون به راه افتاده..
جونگکوک سرشو بالا اورد و دوباره به صورت پسر بیهوش جلوی روش داد ...
یونگی راست میگفت.. جونگکوک با فکر اینکه ممکنه همه چیز فقط یه خواب بوده باشه قلبش درد میگرفت..
میدونست اگه بعد بهوش اومدن اون پسر بفهمه که همه چیز دروغ بوده قطعا کنترلشو از دست میداد و نمیدونست چیکار میتونه بکنه ..
باید باهاش حرف میزد...
_هیونگ.. خیلی وقته بیهوشه مطمعنی لازم نیست ببرمش بیمارستان؟!
_فکر نمیکنم اما اگه تا یخورده دیگه بهو..
حرفشون با ناله ی ضعیفی که از پسر اومد نصفه موند و جفتشون به سمتش چرخیدن و با دیدن اون که با بیحالی سعی داره لبهاش رو ازهم فاصله بده و  چیزی بگه و اخمی بین ابروهاش جا خوش کرده به خودشون اومدن و جونگکوک با سرعت به سمتش خم شد اما چیزی نگفت تا مبادا باز هم اونو بترسونه ..
تهیونگ به ارومی چشمهاشو باز کرد و اول با دیدن صورت جونگکوک که فاصله خیلی کمی باهاش داشت به سرعت پلک هاشو به طور کامل از هم فاصله داد و خواست چیزی بگه که با دیدن جو اطرافش کاملا خفه شد..
 
اینجا خونه خودش نبود و اون ادمایی که اطرافش بودن و نمیتونست به خاطر بیاره .. اون پسر.. توی دیدار اخری که توی بیماستان باهم داشن اون خودش رو برادر جونگکوک معرفی کرده بود .. ولی اون زن که به نگاه عجیبی درحال نظاره کردنش بود و کل صورتش رو موشکافی میکرد.. نمیتونست بشناسه.
دستهاش رو دوطرف بدنش گزاشت و خواست کمی فاصله بگیره که بخاطر بیحالی که داشت نتیجه ای نگرفت و دوباره نگاهش و به اونا داد..
_من..
جونگکوک قبل از به حرف اومدن تهیونگ جلوتر اومد و بهش کمک کرد تا بتونه به بالشت های پشتیش تکیه بده ..
تهیونگ زیر لب تشکر ارومی کرد و سرش و پایین انداخت ..
توی جاش تکون معذبی خورد و نگاهش و به جونگکوک داد
_من.. اینجا چیکار میکنم..
جونگکوک ترس و معذبیش رو توی حرفاش میخوند و نمیدونست چرا اون باید انقدر بترسه ..
 _من اومدم خونه ت و ما باهم .. تهیونگ ما باید باهم حرف بزنیم .
جونگکوک فقط تونست همینو بگه و نفسشو بیرون بده تهیونگ خواست چیزی بگه که با نزدیک اومدن ویلچر اون زن حرفشو خورد ..
_پسرم.. فکر میکنم برای حرف زدن وقت زیادی هست
نگاهش و به تهیونگ داد و با لبخند دلگرم کننده ای ادامه داد
_بهتره که اول یچیزی بخوری.. رنگت خیلی پریده !!
گفت و به یونگی اشاره داد تا با تنها  گزاشتن پسرش با اون به اشپزخونه برن یونگی هم لبخندی نیمه جونی زد و اونارو ترک کرد ..
تهیونگ بعد از رفتن اونا با چشم تو چشم شدن با جونگکوک لبشو گاز گرفت و نگاهش و دزدید نمیدونست حالا که اینجاست و اون قبولش کرده .. چرا نمیتونه چیزی بگه .. چرا همه اون حرفایی که بهشون فکر کرده و بود و حالا فراموش کرده..
_تو.. رفتی ولی.. ولی بازم برگشتی ؟!
تهیونگ به ارومی گفت و با انگشتهای دستش شروع به بازی کرد
_اره
_چرا ؟!
_چون تو خیلی چیزارو باید به من توضیح بدی ..
به سرعت جواب همو دادن و بعد از این جمله جونگکوک جفتشون توی یه سکوت عجیبی غرق شدن..
_یچیزی یادم میاد.. تو..تو گفتی من مردم .. چرا این حرفو زدی ؟!
تهیونگ گفت و نگاهش و بالا اورد و روی صورت اون نگه داشت
جونگکوک با کلافه گی بلند شد و با صدای لرزونی که بخاطر عصبانیتش بود بدون نگاه کردن به اون گفت
_بهتره بریم بالا .. میتونی بیای ؟!
تهیونگ لبش و گاز گرفت و سرشو تکون داد به ارومی پاهاشو زمین گزاشت و پشت جونگکوک راه افتاد ..
 
 
توی اتاق جونگکوک سکوت عجیبی بود و هیچکدوم هیچ ایده ای نداشتن که چرا چیزی نمیتونن بگن تهیونگی که لبهاش توی هم قفل شده بودن و جونگکوکی که میترسید بعد از به حرف اومدن اون بفهمه این پسر همونی نیست که فکرشو میکرده نبوده و دوباره بشکنه..
_چرا اون حرفو زدی ..
جونگکوک بالاخره به حرف اومد و بدون اینکه نگاهی به صورت اون بندازه ادامه داد
_تو چی میخوای ..
تهیونگ که هیچی از حرفای اونو نمیفهمید نگاهشو فقط به نیم رخ اون داد
_منظ..منظورت چیه من .. تو منو فراموش کردی ؟!
_چیو باید فراموش کنم ؟!
تهیونگ که حالا فکر میکرد داره لحظه به لحظه به ایستادن قلبش نزدیک میشه با صدای لرزونی ادامه داد
_منو تو توی پرورشگاه باهم بزرگ شدیم .. پونزده سال پیش .. تو ..تو خانواده من بودی .. کوک ت..
_چرا.. چرا اونطوری منو صدا میکنی ؟!
جونگکوک با صدای بلندی گفت و نگاهشو بالاخره به سمتش چرخوند
_چون..
جونگکوک با حالت هیستیریکی مردمک چشمهاش میلرزیدن و منتظر به جواب از طرف اون بود تا بتونه نفس بکشه ..
_چون تو ازم خواستی..
_چی..
جونگکوک نفسش حبس شد و همونطور به پسر خیره موند
_تو از من خواستی فقط من باشم..من باشم که اینطور صدات میکنم
من ته ته بودم و تو کوک ..
 
جونگکوک نمیتونست نفس بکشه و فقط به حرکت لبهای لرزون اون خیره مونده بود ..تهیونگ دستهاش و توی جیبش کرد تا دنبال پاکت سیگارش بگرده اما با دیدن اینکه همراهش نیستن لبشو گاز گرفت و لعنتی فرستاد
جونگکوک که با دیدن حرکات اون میتونست بفهمه دنبال چی میگرده اب دهنشو قورت داد و نگاهش روی صورتش چرخید .. چشم های اون فاصله ای تا گریه کردن نداشتن جونگکوک خواست چیزی بگه که با حرفی که شنید میخکوب شد
_تو.. تو منو فراموش کردی اره ..
تهیونگ گفت و جونگکوک دید که چطوری لبشو گاز میگیره تا اشکهاش نریزه اما تهیونگ با حس اینکه بخاطر اون بغض توی گلوش داره خفه میشه و سکوتی که از پسر روبه روش میدید اشکی از چشمهاش بیرون ریخت و جلوی چشمهای اون روی گونه ش سر خورد
_م.. من فکر میکردم بعد از مدتها تو..تونستم پیدات کنم و بالاخره میبینمت ول..ولی انگار اشتباه میکردم ..
نگاه اشکیش و بالا اورد و با عصبانیت به چشم های جونگکوک خیره شد _تقصیر من چی بوده ها .. اینکه یروزی اومدن و منو از اونجا بردن..
من ...من قسم میخورم خیلی دنبالت گشتم خیل..خیلی میخواستم بیام و ببی.. ولی مثل اینکه تو.. تو..
تهیونگ میخواست با گفتن اینکه تو منوفراموش کردی بلند شه و به سرعت اونجارو ترک کنه اما با شکستن بغضش تمام معادلاتش بهم ریخت و با صدای بلندی شروع به گریه کرد ..
جونگکوک که بعد از شنیدن حرف های اون حس میکرد کمی ارومتر شده با دیدن گریه اون که داشت لحظه به لحظه شدت میگرفت لعنتی به خودش فرستاد و جلو رفت
جلوی پای تهیونگ که روی تخت نشسته بود زانو زد و دستهاش و روی زانوی اون گزاشت و نگاهش و به صورت خیس از اشکش داد.
_من فراموشت نکردم.. ته !!
تهیونگ که با دیدن ری اکشن های مختلف اون گیج شده بود با شنیدن این جمله لبشو گاز گرفت تا بتونه کمی خودش و کنترل کنه ..
_من هیچوقت تورو فراموش نکردم.. به من..به من گفتن تو مردی .. یادته اون شب توی پرورشگاه بعد از جشنی که گرفته بودن وقت خواب من اومدم توی اتاقت..
تهیونگ با یاداوری اون شب بین گریه ش اروم خندید و سرشو تکون داد
_ا..اره ولی بعدش اومدن بخاطر سروصدامون تورو با عصبانیت از اتاق بردن..
جونگکوک احساس میکرد قلبش و حس نمیکنه.. این مهر تاییدی بود به اینکه پسر روبه روش همون تهیونگیه که خیل وقت پیش گمش کرده بود..
 با صدای لرزونی گفت
_ولی بعد اونروز .. من دیگه ندیدمت... به من گفتن ..گفتن
حتی با یاداوریش هم دوباره کنترلشو از دست میداد
بلند شد و دستهاش و توی موهاش کرد.. با قدم زدن توی اتاق سعی میکرد بتونه دوباره کنترلش و بدست بیاره تهیونگ که از دیدن این وجهه اون شوکه شده بود بیشتر توی خودش جمع شد و فقط حرکات اون و دنبال میکرد ..
دستش و زیر چشمهاش کشید و لبشو گاز گرفت تا بی موقع صدای گریه ش حرفای اونو قطع نکنه..
 
_یا..یادمه بخاطر خستگی که از شب قبل مونده بود دیر بیدار شدم.. وقتی اومدم توی اتاقت دیدم تختت..تختت مرتبه و ..هیچی اونجا نیست..
تو نبودی فککردم توی محوطه ای ولی..
نگاه لرزونش و به تهیونگی داد که گوشه تخت کز کرده بود..
_هیچوقت فکر نمیکردم بخوان بهم خبرمرگتو بدن..
تهیونگ با بهت چشم های درشت شده ش و به جونگکوک داد حتی نمیتونست گریه کنه چرا داشت اینارو میشنید ..
_اونا..اونا بهم گفتن تو بخاطر مسمویت غذایی شب قبل مردی اونا ح..حتی نزاشتن من ببینمت ته..
تهیونگ با شنیدن حرفهای اون احساس میکرد میتونه تشخیص بده چه چیزی پشت جریان بوده ..اما چرا ..
یعنی جونگهیون تا این حد میخواست گذشته اون و پاک کنه تا تهیونگ و به خودش وابسته کنه ..تا این حد که کسی دنبالش نباشه و از یاد همه فراموش بشه ..
خواست به سمت جونگکوکی که با حالت هیستیریکی راه میرفت بره که بار دیگه جونگکوک سکوت بینشون و شکست .. 
_اونا حتی نزاشتن من به مراسمت بیام اونا.. اونا میگفتن تو چون کسی و نداشتی خود موسسه بدون هیچ مراسمی فقط تورو دفن کردن..
تهیونگ حس میکرد قلبش با گفتن این جملات اون به مرور داره میشکنه ..
درسته که از هیچ کدوم اینا خبری نداشت اما مطمعن بود که همه اینکارا فقط از اون مرد برمیاد..
اون نمیخواسته تهیونگ به هیچ کس دیگه ای وابستگی داشته باشه و نه کس دیگه ای به تهیونگ .. اون تهیونگ و به زور فقط برای خودش میخواست!
_ته من.. من هیچوقت باور نکردم.. من میدونستم تورو پیدا میکنم همه میگفتن تو دیگه نیستی ..توام یکی از بچهای پرورشگاه بودی و هیچکیو نداشتی اما نمیدونستن من ..من چه عذابی دارم میکشم..تو هیچوقت بدون من کاری نمیکردی جایی نمیرفتی ته ولی یهو .. تو رفتی !!
تهیونگ درد پشت این حرفاشو میفهمید و قلبش فشرده میشد
_تو به من هیچی نگفتی و دیگه نبودی .. من ..ولی حالا..
ناخداگاه با نگاه عجیبی به سمت تهیونگ اومد و پسر دید که چشمهاش خیسن و بیشتر توی خودش جمع شد
_میدونستم زنده ای .. تو اینجایی مگه نه ؟!
با صدای لرزونی میگفت و تهیونگ میدید که چشم هاش قرمزن و رگ های صورتش برامده ..
دستهاش و پایین اورد و اروم بهش نزدیک شد
 انگار این جوی که حالا بوجود اومده بود اونو خیلی داشت اذیت میکرد به سمت کوکی که حالا کنارش نشسته بود خم شد و یک دستش و روی دست اون روی زانوش گزاشت و دیگری رو روی شونه ش..
_ت..تو زنده ای ته ..
تهیونگ لبخند بیجونی زد و سرشو تکون داد توی چشمهاش نگاه کرد و دید که یه برق ناشناخته ای توی چشمهای اون پیچید..میخواست اون اطمینان رو بهش بده..
حالا که پیداش کرده بود .. حالا که اونم فراموشش نکرده بود.. حالا که اونا بعد اینهمه سال انقدر بهم نزدیک بودن چرا نباید دلتنگیشونو ازاد نمیکردن!!
_من حتی اگه زنده هم نمیبودم بعد دیدنت زنده میشدم کوک !!
تهیونگ همونطوری که دستشو روی دست اون میکشید با صدای لرزونی که بخاطر گریه یخورده پیشش بود و هر لحظه احساس میکرد ممکنه دوباره بغضش بشکنه گفت و با دیدن خنده ارومی که جونگکوک توی گلوش کرد خندید ..
ولی نمیدونست چیشد که یهو توی بغل گرم و پر از ارامش پسر فرو رفت و اون فقط تونست خودشو رها کنه تا بتونه بعد از سال ها این حس خوب و دوباره بچشه..
حالا که تهیونگ توی اینهمه درد غرق شده بود.. حالا که ادمای مورد اعتماد اطرافش حتی به تعداد انگشتای دستشم نمیرسیدن.. حالا که روز به روز بیشتر احساس تنهایی و حس میکرد ..
دوباره بچگیشو پیدا کرده بود .. دوباره خودش رو پیدا کرده بود !!
با فکر به همه اینا ناخواسته دوباره بغضش ترکید و اجازه داد اشکهاش بدون اجازه و پشت هم روی گونه های سردش سر بخورن و تیشرت پسر رو خیس کنن سرشو بیشتر توی گردن جونگکوک مخفی کرد و دستهاش دور گردن اون حلقه کرد..
هقی از بین لبهای خیس از اشکش بیرون اومد که باعث شد جونگکوک هم لبشو گاز بگیره و بیشتر اونو به سمت خودش بکشه..
حالا تهیونگ حس میکرد نفس میکشه وقتی توی بغل اون درحال حل شدن بود و اون باورش کرده بود ..
 
تهیونگ باورش نمیشد چرا حالا که انقدر خوشحاله اینطوری داره با صدای بلند گریه میکنه و خودشو توی بغل اون قایم میکنه جونگکوک هم از لرزشی که از شونهای اون حس میکرد بیشتر تنش و به خودش فشار میداد و به این فکر میکرد که چطور اینهمه سال اینطور گذشته ..
چطور اونو ازش محروم کرده بودن .. تهیونگ خانوادش بود !!
زمانی که همه ادما اونارو دور انداخته بودن اون دوتا همو قبول کرده بودن و همه چیز هم شده بودن .. جونگکوک تهیونگ و مثل خودش میدید و سعی میکرد همیشه مواظبش باشه..
برای جونگکوک تهیونگ از خودش هم با ارزش تر بود ..
شاید چون اونا تمام بچگی و زندگیشون و باهم شریک شده بودن ..
_باورم نمیشه..
_منم..
جونگکوک با اکراه تهیونگ و از خودش جدا کرد و اب دهنش و قورت داد با دیدن صورته بیحال و رنگ پریده پسر که چشمهاش خیس بودن و فین فین میکرد خنده ای کرد و موهاش و از توی صورتش کنار زد ..
_دیگه تموم شد ته..  
تهیونگ که حالا بیشتر از هروقتی احساس بیحالی میکرد پلکهاش روی هم گزاشت و دوباه خودشو توی بغل جونگکوک کشید..
_فکر میکنم سوپت حاضر شده باشه.. باید یچیزی بخوری
_حالا که اینهمه حرف ازم کشیدی اینو میگی !!
جونگکوک با خنده دستش و روی کمرش کشید و اونو از خودش جدا کرد
_بهتره همینجا بمونی.. من برات میارم
جونگکوک به ارومی گفت و خواست ازش فاصله بگیره که دستش توی دست تهیونگ کشیده شد..
با گیجی به چشمهای خسته و خمارش خیره شد و دید با نگرانی لبشو گاز میگیره و سعی داره چیزی بگه ..
_میت..میترسم بری و باز.. باز گمت کنم کوک !!
تهیونگ گفت و لبش رو گاز گرفت ..
جونگکوک از لحن دردناک اون دلش گرفت و سعی کرد بغضشو قورت بده راست میگفت.. اونا یروزی از خواب بیدار شده بودن و دیدن که از هم گرفتنشون..
به ارومی دستش و روی دست اون گزاشت و با لبخند محوی گفت
_نترس.. حتی اگر بخوای هم دیگه نمیزارم گمم کنی ..
به سمت در رفت و با دیدن لبخند پسر کوچیکتر دوباره ادامه داد
_زود برمیگردم ته !!
 
 
با ورودش به اشپزخونه مادرش و دید و که با دیدن اون سرشو بالا گرفته و با نگاه منتظری زیر نظر دارتش ..
همین کافی بود تا بغضی که اینهمه مدت خفه ش کرده بود بترکه و دیگه نتونه حتی روی پاهاش بایسته..
حالا که همه چیزو فهمیده بود ..حالا که مطمعن شده بود اشتباه نمیکنه چه اشکالی داشت اگه خودشو رها میکرد و توی اغوشی که میدونست هیچوقت قضاوت نمیشه خودشو نشون میداد.. این دردی که حالا دوباره خودش و نشون داده بود برای جونگکوک خیلی سنگین بود !!
مادرش با دیدن حال اون میتونست حدس بزنه چیشده پس با تکون دادن سرش و باز کردن دستهاش بهش نشون داد جلوتر بیاد ..
 
جونگکوک با رفتن توی بغل مادرش به خودش اجازه داد تا اشکهاش روی گونه اون بریزن .. مادرش لبخند محوی زد و به کشیدن دستش روی کمر و شونه اون ادامه داد ..
_اون تهیونگه ؟!
مادرش با ارامش پرسید و جونگکوک فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد .
_همون که دنبالش میگشتی ؟!
جونگکوک دوباره کارشو تکرار کرد و باعث شد لبخندش پررنگ تر بشه
_مامان..
مادرش با شنیدن صدای لرزون اون سرشو از روی شونه ش فاصله داد و توی چشم های خیسش خیره شد
_اون ته ته ست ... باورت میشه ..
اب دهنشو قورت داد و دستشو زیر پلک های خیسش کشید
_تو همیشه میگفتی اون زنده ست حالا هم پیداش کردی.. باورت نمیشه ؟!
جفتشون خندیدن و جونگکوک با حس دستهای گرم مادرش روی گونه ش چمهاشو بست و لبخندی زد ..
مادرش هنوز فراموش نکرده بود لحظه اولی که اون پسرو دیده بود.. جونگکوک و با عکسی که توی دستهاش نگه میداشت و به جایی خیره میشد توی پرورشگاه دیده بودن و نمیدونست چطور اما از همون اول مهر اون به دلش افتاده بود ..
جونگکوک هم متقابلا به اونا دل بسته بود و حتی با شرایطی که اون روزا بخاطر تهیونگ داشت با اونا رفته بود تا شاید بتونه خودش رو پیدا کنه اما بعد از گذشت مدتی .. فقط بدتر شده بود !!
جونگکوکی که با گذشت زمان تازه میفهمید چطور تمام زندگیش عوض شده و چه بلایی سرش اومده به مرور کنترلشو از دست میداد و کارهایی میکرد که بعدش پشیمون میشد و فقط میتونست با یه عذرخواهی خودشو قانع کنه ..
جونگکوک بعد از تصادفی که خانواده ش کرده بودن پاش به پرورشگاه باز شده بود و بعد تهیونگ بازهم با فکر به اینکه تنها خانواده شو از دست داده نمیتونست زندگیشو بطور عادی رو به جلو ببره و این از هرکاری براش سختتر بود..
اما به مرور و با کمک خانوادش و مشاورهاش تونسته بود چیزی رو جایگزین مشتهاش روی دیوار و شکسته شدن وسایل اطرافش بکنه ..
بوکس !!
حرفه ش به شدت تونسته بود کمکش کنه ..اون اوایل فکر میکرد شاید اینطوری میتونه خودشو ارومتر کنه و خودشو مقصر ندونه .. چون مسبب این بلاها خودشه که اونو تنها گزاشته و حالا ندارتش اما به مرور دید که این کارش جواب میده و اینطوری شد که بهش عادت کرد و وابسته شد.. اما این جونگکوک همون پسر زخم خورده و غمگینیه که هنوزم با پیش اومدن اتفاقی سریع کنترلشو از دست میده و مادرش به خوبی اون روزا بیاد داره ..
 
با بیاد اوردن چیزی از مادرش فاصله گرفت و یکی از صندلی های کنار میز و غقب کشید و روش نشست ..
_سوپش حاضر شده ؟!
_اره میتونی براش ببری ..
جونگکوک سرشو تکون داد و با بلند شدنش و بردن غذای پسر داشت از اشپزخونه خارج میشد که دوباره به سمت مادرش چرخید
بدون هیچ حرفی ..انگار میخواست فقط با دیدن نگاه مادرش اون اطمینان و بگیره ..اون انرژی که همیشه از اون میگرفت ..  
_جونگکوکا.. بخودت سخت نگیر پسرم !!
ولی مادرش هم اونو میشناخت .. بعد از اتمام جمله ش لبخندی زد و با تکون دادن سرش اونو راهی کرد..
 
جونگکوک هنگام بالا رفتن از پله ها به این فکر میکرد که چطور اینهمه مدت و گذرونده .. بدون اینکه حتی دوباره نگاهی به گذشته ش داشته باشه چطور همه چی و فراموش کرده و چطور به تهیونگ و خودش پشت کرده.. جونگکوک از یه زمانی به بعد از همه چی دست کشیده بود ..
زندگیش و میکرد و با همه چی کنار اومده بود اما حالا بعد این همه مدت با پیدا مردن دوباره اون تمام ذهنش .. به خیلی جاها کشیده میشد ..
چرا ..
 
_هی پسر..حواست کجاست
یونگی گفت و اونو به خودش اورد جونگکوک نزدیک بود سینی رو ا توی دستش رها کنه..
یونگی با خنده دوباره به حرف اومد
_الان غذای اون بچه رو هیچ و پوچ میکنی برو تا دوباره از هوش نرفته..
_تو دیدیش ؟!
_خواستم حالشو بپرسم اما مثل اینکه داشت استراحت میکرد ..
جونگکوک سرشو تکون داد و با ارامش به سمت اتاقش رفت
یونگی هیچی ازش نپرسید و فقط از پله ها پایین رفت چون میدید توی چشم های اون پسر چه جنگی را افتاده ..
با دیدن مادرش به سمتش رفت تا باهاش حرف بزنه سعی کرد تا بفهمه چه چیزی بین اونا گذشته ...
 
 
جونگکوک به ارومی در و باز کرد و داخل رفت با دیدن این اون پسر که با چشم های بسته روی تخت توی خودش جمع شده و دستهاشو جلوی صورتش بهم گره زده خنده ریزی کرد و جلو رفت .. نمیدونست چرا قلبش براش بدرد اومد ..
 
شاید چون اینهمه سال ازش دور بوده و جونگکوک با شنیدن حرفاش فهمیده بود که اونم دنبالش بوده و این درد دوطرفه بوده و حالا که کنارشه مثل یه بچه کوچولو روی تختش کز کرده ..
به ارومی جلو رفت و با گزاشتن سینی روی میز کنار پس روی تخت نشست و به سمتش چرخید با دقت تمام صورتش و از نظر گذروند..
با کنار زدن چندتا از تارموهای بلند و لخت پسر که روی پیشونیش ریخته شده بود صورتش حالا بیشتر توی دیدش بود لبخندی زد و دوباره دستش و پایین اورد
بدنش هنوزم سرد بود اما هلویی بودن سر گونه هاش و خشک نبودن و صورتی بودن لبهاش نشون میداد حال اون از چندساعت پیشش بهتره ..
یقه لباسش کمی کنار رفته بود و جونگکوک حالا میتونست رد قرمزی های عجیب و کبودی روی ترقوه و گردنش رو ببینه که به سمت پایین سینه ش رفتن .. چرا تا حالا نفهمیده بود ؟!
شاید چون تا الان فقط سعی داشت با خوندن چشم های اون چیزی ازش دریابه و به قدری فکرش مشغول بود که نخواد دقتی به همچین چیزی داشته باشه اما حالا..
نمیدونست چرا حال بدی بهش دست داده.. اب دهنش رو قورت داد و خواست دستش رو به ارومی رو اون رد ها بکشه که با باز شدن پلک های پسر دستش و عقب کشید اما چیزی که اون لحظه حال جونگکوک رو بدتر کرد ترسیدن تهیونگ و ری اکشنش بود.. طوری که به سرعت نشسته بود و خودشو عقب تر کشیده بود!!
تهیونگ اما بعد از دیدن صورت اون و درک کردن موقعیت نفسشو بیرون داده بود و به ارومی به تاج تخت تکیه داده بود..
دست خودش نبود که هربار بعد از دیدن اون مرد نمیتونست عادی برخورد کنه و بعضی از واکنش هاش دست خودش نبودن.. مخصوصا زمانی که از کابوس هاش بیدار میشد و نمیتونست بیاد بیاره اون خواب بوده یا بیداری..
_چیزی نیست ته...
جونگکوک به ارومی گفت و جلوتر رفت ..حالا که دقت میکرد میدید این واکنش رو خیلی از تهیونگ دیده بود .. طوری که لحظه اول خودش رو عقب میکشه و انگار از چیزی میترسه.. اما چرا ..
_باید بخوری ..
جونگکوک گفت و سینی رو مابین خودشون روی تخت گزاشت تهیونگ لبخندی زد و تشکر ارومی کرد ..
جونگکوک فقط به ارومی نظاره گر رفتارهای عجیب اون بود و احساس میکرد یچیزی این وسط درست نیست !!
_کابوس میدیدی ؟!
جونگکوک با کنجکاوی خاصی پرسید و نگاهش و به چشمهای اروم پسر داد تهیونگ درحالی که قاشق رو به لبهاش نزدیک میکرد با حرف جونگکوک استپ کرد و نگاهش و بین سینی و کاسه ش چرخوند.
_تقریبا ..
 
چی باید میگفت ؟! میگفت اره خواب های لعنتیم راجب به اینه که چطور زیر اون پیرمرد بفاک میرم درصورتی که نمیخوام ..
تهیونگ زمزمه کرد و با مزه کردن سوپش نفس عمیقی کشید .. حالا میفهمید چقدر گرسنه بوده و چقدر ضعف داشته .. نزدیک به بیست وچهار ساعت بود که تهیونگ حتی اب هم نخورده بود و حالا نمیتونست خودش رو کنترل کنه ..
 
جونگکوک با اینکه قانع نشده بود اما با دیدن لبخند ظریف تهیونگ که نگاهش به سوپش بود خنده ای کرد و با بالا اوردن یه پاش روی تخت و خم کردنش جاشو تغییر داد
_این خیلی خوبه ..
جونگکوک به لحن خندون اون خندید و سرشو تکون داد
جفتشون میدونستن حرفای زیادی برای گفتن دارن اما هیچکدوم راه شروعش رو نمیدونستن و ترجیح میدادن بعد از اونهمه فشاری که جفتشون بعد از مرور خاطرات قدیمیشون متحمل شدن فقط توی سکوت با حس نزدیکی بهم ارامش بگیرن ..
جونگکوک با دیدن اینکه اون که داره سوپشو با اشتیاق میخوره لبخند ملیحی روی لبهاش شکل گرفت و تنها توی سکوت اتاق بهش خیره شد اما بعد از تموم شدن غذاش با دیدن اینکه تهیونگ سینی رو پایین پاش گزاشت و دوباره اون ردهای روی گردنش خودنمایی میکردن اخمی بین ابروهاش شکل گرفت و مچ دستش و گرفت ..
تهیونگ با تعجب به سمتش برگشت و خواست چیزی بگه که نگاهش توی نگاه جدی پسر گره خورد
_اونا چین ؟!
 
تهیونگ باز هم با گیجی بهش خیره شد و با تکون دادن سرش به معنای چی منتظر موند .. چون حتی نمیتونست رد نگاه اونو بخونه !!
اما بعد با حس انگشتهای داغ اون جایی بین گردن و شونه ش چشمهاش گرد شد وحس عجیبی بهش دست داد ..
_این کبودیا تهیونگ !!
میتونست جدیت توی حرفهای اونو بفهمه و با متوجه شدن منظور اون لبشو گاز گرفت .. میتونست حدس بزنه چی نگاه اونو جلب کرده و حالا حتی نمیتونست نفس بکشه.. حتی جرعت نمیکرد توی چشمهاش نگاه کنه..
_لعنتی .. تو باید دوست دختر وحشی داشته باشی !!
جونگکوک با خنده گفت و دستشو کشید اما ندونست چه حسی بدی به وجود تهیونگ منتقل شد سعی کرد با خونسردی جوابش و بده ..
_نه اینطور نیست..
دوباره نگاه جونگکوک بالا اومد و به چشمهاش رسید و تهیونگ خودشو لعنت کرد که این حرفو زده..
_ حساسیته !!
سعی کرد صداش نلرزه و قاطع باشه اما نمیدونست لرزش مردمک هاش همه چیو لو میده اما جونگکوک با جدیتی که توی لحن اون دید تونست بفهمه چیزی که فکر میکرده نبوده .. گرچه که لرزش دستهاش و میدید..    
تهیونگ نمیخواست بگه اونا چین .. حتی به این فکر نمیکرد که قراره اون یروزی اینو بفهمه .. جونگکوک نباید هیچوقت میفهمید تهیونگ چیکار کرده ..
با وجود خودش ..با گذشته خودش .. جونگکوک نباید هیچوقت میفهمید !!
 
اگه اون میفهمید تهیونگ هرروز چه دردی تحمل میکنه .. چه شرایطی رو میگذرونه .. چی فکر میکرد راجبش ؟!
اصلا اونلحظه دیگه تهیونگ و میشناسه ؟! یا تردش میکنه .. و این اخرین چیزی بود که تهیونگ توی تمام زندگیش میخواست .. نمیتونست بعد از این همه مدتی که منتظر بوده بالاخره اون پسرو پیدا کنه حالا اینطوری از دستش بده و خودشو به جونگکوک نشون بده..
ترجیح میداد بزاره برای جونگکوک خود واقعیش بمونه.. تهیونگی که توی بچگی کنارش بوده و چیزی که ازش بیاد داره نه اونی که الان هست !!
با حس نگاه خیره جونگکوک روی خودش لبخند تصنعی زد و سرشو بالا گرفت ..
_حالت بهتره ؟!
_هیچوقت انقدر خوب نبودم کوک  ..
جونگکوک لبخندی زد و سرشو تکون داد
_منم همینطور ..
_اما حس میکنم به اندازه سال ها باهم حرف داریم !!
تهیونگ با لحن شادی گفت و باعث شد جونگکوک هم با صدای بلندی بخنده..
_فکر میکنم حرفایی که راجب گذروندن این سال ها باشن هیچوقت تمومی نداشته باشن ته ..
 
با لحن عجیبی گفت و باعث شد دوباره اون گره به گلوی تهیونگ چنگ بندازه ..
چرا نمیتونست خودشو کنترل کنه .. چرا حالا که انقدر خوشحال بود و کنار هم بودن باز با هرحرفی غمگین میشد و این بغضه لعنتی گلوش و خراش مینداخت ...
_خیلی اذیت شدی ..
_هردومون اذیت شدیم !!
جونگکوک سریع گفت چون میتونست ببینه حرفش چه تاثیری روی اون پسر گزاشته و خودشو لعنت میکرد که چرا طوری حرفشو به زبون اورده که تهیونگ بخواد حس بدی بگیره...
_میتونی حدس بزنی چقدر دلم برات تنگ بوده ؟!
_فکر میکنی بیشتر از من بوده ته ؟!
با لحن بدجنسی گفت و باعث شد جفتشون با هم به ارومی بخندن ...
_اگه بهتری میتونیم بریم پایین .. چون قول نمیدم که چند لحظه دیگه مامانم و یونگی نریزن توی اتاق !!
با خنده گفت و تهیونگ هم با لحن اون خنده ش گرفت اما با برقی که توی چشمهای اون افتاد تازه تحلیل کرد چی شنیده ..
_اونا خانوادتن ؟!
_اره .. حتی نمیدونم اونا چطوری منو قبول کردن .. پسری که همش عصبیه و توی خودشه.. با خنده گفت و ادامه داد.. البته اونموقع ها ..
تهیونگ هم توی گلو خنده ای کرد..
 
 
_حالت بهتره .. چیزی نیاز نداری ؟!
مادر جونگکوک پرسید و با لبخندی خیره زیبایی او پسری شد که کنار جونگکوک روی مبل روبه روییش نشسته بود..
_نه مثل اینکه خیلی بهتری .. صورتت با نشاط تر بنظر میرسه !!
یونگی که روی مبل کناری پاش رو پای دیگه ش مینداخت به ارومی گفت و با تموم شدن حرفش جرعه ای از چاییش خورد ..
تهیونگ نمیتونست بگه که چقدر از ابراز نگرانی های اونا بابت خودش دلش گرم میشد و این برای اون که از هر نوع ترحمی متنفر بود خیلی عجیب بنظر میومد .. اما با فکر به اینکه چون اونا خانواده جونگکوکن و گرمی صحبتهاشون از جنس اون پسره حس بدی پیدا نمیکرد ..
 
سعی کرد معذبیش رو کنار بزنه چون اون پسر محض رضای خدا اصلا طوری نبود که بخواد توی هرجمعی حضور داشته باشه اما باتوجه به اینکه توی شرکت با ادمای مختلفی سروکار داشت تا حدی تونسته بود خودشو وقف بده اما نمیدونست چرا اینجا هم اون حس دوباره براش بوجود اومده ..
 
_من خوبم.. ممنونم از همه لطفتون.. فقط متاسفم که این وقت شب باعث شدم اینطوری آرامشتون بهم بخوره !
تهیونگ گفت و لبهاش رو گاز گرفت تا نسنجیده چیز دیگه ای نگه ..
مثل بچه ای شده بود که دور از خانوادش نمیدونه چطور باید رفتار کنه !!
مادرش لبخندی زد و لحظه ای با دید زدن پسرش که داشت با لبخند محوی زیرزیرکی نگاهش رو روی تهیونگ میچرخوند با ارامش جواب داد
_ما اون ارامشی که اینهمه سال منتظرش بودیم و تازه امشب پیدا کردیم !!
تهیونگ با شنیدن این حرف قلبش گرم شد چون میتونست ببینه که اون وسط حرفاش نیم نگاهی به جونگکوک هم میندازه و منظور اون و خوب متوجه میشد .. برای همین تمام احساس بدی که داشت از بین رفت و فقط با خنده ای جوابشو داد ..
جونگکوک که با دیدن رنگ گرفتن گونه های تهیونگ و خنده ش دلگرم شده بود خنده بلندی کرد و نگاهش و به مادرش داد که با خوشحالی در حال تماشاشون بود..
حالا که فکرشو میکرد .. این خانواده ای بود که همیشه انتظارشو میکشید..
جونگکوک دوباره نگاهشو به تهیونگ داد ..اون پسر درحالی که با خنده و چین های گوشه چشمش با برادرش درحال حرف زدن بود قلبش گرم شد .. هنوزم نمیتونست بودن اونو باور کنه .. اما مثل اینکه این چیزی بود که درحال رخ دادن بود و خودشم ازش خبر نداشت...
یعنی حالا تهیونگ و برای همیشه در کنارش داشت ؟!
یعنی این خانواده ای بود که دنبالش میگشت..
اما تهیونگ چی.. چه کسایی رو توی زندگیش داشت..
 
  
 
نامجون با پوشیدن پالتوش از خونه بیرون اومد و همونطور که به سمت پارکینگ میرفت سویچش رو توی دستش میچرخوند اما با صدای زنگ گوشیش اونو از توی جیبش دراورد و با دیدن اسکرینش لحظه ای ابروهاش توی هم گره خورد
_چیه !!
_توی لعنتی چرا اینطوری بامن صحبت میکنی عشقم..
_اههه.. جکسون حوصله شو ندارم بگو چی میخوای
صدای حرصی نامجون باعث شد تا جکسون بانمکیش رو کنار بزاره و به حرف بیاد..
_دستگاه های جدید قراره برسن من شاید دیرتر برسم سالن میخواستم بدونم تو میتونی خودتو برسونی ؟!
نامجون نفس عمیقی کشید و با فکر به اینکه باید خودش اول اون دستگاهای جدید باشگاه رو تایید کنه سرشو تکون داد
_مشکلی نیست خودمو میرسونم ..
_همیشه آن تایمی عشقم !!
نامجون خواست چیزی بگه که با رسیدن به محل پارک ماشینش و دیدن اینکه بازم مثل روزای گذشته یه ماشین دیگه پشتش به اشتباه پارک کرده حرفشو خورد و با حرص دندون هاش رو روی هم فشرد
 
 
دست خودش نبود که امروز از لحظه بیدار شدنش روی دنده دیگه بود و همه چیز از نظرش اذیت کننده بنظر میومد..
_جکسون میبینمت فعلا
با قطع کردن تلفن به سمت ماشین رفت و با دید زدن توش سعی کرد بفهمه این ماشین برای کدوم یک از اهالی ساختمون میتونه باشه اما با دیدن اینکه نتونست نتیجه ای بگیره و این باعث شد عصبانیتش به اخر حد خودش برسه و با تمام زوری که توی اون لحظه داشت با پاش ضربه بدی به بدنه ماشین بزنه که نتیجه ش صدای بلند دزدگیر و خطی بود که روی در افتاده بود !!
اما نامجون اصلا به این موضوع دقتی نداشت اونم تا زمانی که بخواد صاحبش رو ببینه و بهش بفهمونه که نباید پشت ماشین لعنتیش پارک کنه..
یه دور دور خودش چرخید تا ببینه کس دیگه ای توی پارکینگ هست یا نه اما با ندیدن کسی اهی کشید و سرشو بالا گرفت ..
نمیدونست اونی که با اومدنش به ساختمون هرروز داره با ماشینش برای نامجون دردسر درست میکنه کیه اما میدونست هرکی هست حالا باید این ماجرا تموم بشه و حتی یروز دیگه هم نمیتونه تحمل کنه چون همیشه با کلی زحمت ماشینش و بیرون میاورد ..
خواست یه ضربه دیگه به ماشین بزنه که با شنیدن اون صدا بین عصبانیتش احساس کرد روح از بدنش جدا شد و به سرعت به عقب برگشت..
 
_داری چیکار میک..
اما جفتشون با دیدن صورت همدیگه لحظه ای مکث کردن و بعد با تعجب قدمی به جلو برداشتن
_اقای کیم !
_اقای کیم !
حرفی بود که اتفاقی هردو به زبون اوردن و لحظه ای بعد با خنده ای سرشونو تکون دادن ..
_شما اینجا چیکار میکنید ؟!
نامجون نمیتونست بیشتر از این تعجب کنه اونم حالا که اون شخص و جلوی خودش میدید .. چطور ممکن بود اونو توی پارکینگ خونه ش ببینه و هنوزم قلبش عادی بزنه ..
_من اینجا زندگی میکنم اقای کیم.. اما شما ..؟!
_خب منم به تازگی به اینجا نقل مکان کردن چون .. خونه قبلیم یخورده دردسر داشت حشرات و اینجور چیزا..میتونید درک کنید نه ؟!
جین با خنده گفت و سرشو کج کرد اما ثانیه ای بعد با دیدن ماشینش پشت سر مرد توجهش جلب شد و تازه فهمید چرا به سرعت پایین اومده..
سریعا لبخندش جمع شد و به سمت ماشین عزیزش رفت اما با دیدن خطی که روی در سمت راننده ش افتاده بود نفسش حبس شد و حس کرد دیگه نمیتونه نفس بکشه !!
 
میشد حدس زد که جین وسایلش و از خودش بیشتر دوست داشت ..
_خدای من این .. چطور اینطوری شده  
نامجون که تازه به خودش اومده بود اب دهنش رو قورت داد و به ارومی روی پاشنه پاش چرخید تا بتونه ری اکشن اونو ببینه ..
_ای..این ماشین ..ماشین شماست ؟!
نامجون با استرس پرسید و سعی میکرد توی چشمهای اون نگاه نکنه
جین که با حالت گریه صداهایی از خودش بیرون میداد و پایین ماشینش نشسته بود و دستشو اروم روی او خط میکشید با این حرف سرشو بالا اورد و نگاه خشمگینش و به نامجون داد
_تو باید بدونی که کار کیه نه ؟!
با مکثی که بخاطر بلند شدنش و به سمت نامجون اومدنش بود ادامه داد
_وقتی من اومدم تو اینجا بودی پس ..
یهو با چیزی که توی ذهنش اومد با چشم های باباقوریش به نامجون خیره شد و لحظه ای بعد شروع به داد زدن کرد که البته از دید نامجون اونا بیشتر شبیه به جیغ بودن !!
_کار تو بود نه .. به جز تو که کسی توی پارکینگ نبود وقتی من اومدم هم داشتی ول میچرخیدی پس کارخودته اخه چرا.. چرا باید اینکارو بکنی ببین ماشین قشنگمو چیکار کرده خدااا میخوای منم رو ماشینت خط بندازم ها ؟! ماشینت کدومه بهم بگو جرعت داری بهم بگو ماشینت کدومه مطمعن باش نه تنها روی ماشینت بلکه روی خودتم خط میندازم .. اههه خدای من ببین چیکارش کرده عروسک و اههه ..
جمله اخرشو با گریه ادا کرد که نامجون لحظه ای میخواست بخاطرش خنده بلندی بکنه اما چطور میتونست وقتی اون توی فاصله کمی که باهاش داشت با چشم های که ازشون اتیش بیرون میومد بهش خیره شده بود
اب دهنش و قورت داد و جین با دیدن سکوت اون بهش نزدیکتر شد و حالا سینه به سینه نامجون ایستاده بود و نمیدونست اینکارش اون مرد و به چه روزی میندازه ..
_چرا هیچی نمیگی این خیلی زشته که مردی مثل تو بخواد همچین کار مسخره ای انجام بده با خودت چی فکر کردی ها .. اخه چه مشکلی با عروسک من داشتی..
تو این حین که جین کلماتش رو سریع پشت هم میچید و با عصبانیت به زبون میاورد نامجون اما فقط با چشم هایی که برق میزدن و سینه ای که از تنفس های عمیش به دلیل ذخیره کردن عطر اون که حالا انقدر بهش نزدیک بود به سرعت بالا پایی میشد داشت جون میداد .. هربار که اون لبها بهم برخورد میکردن و با هر تکون سرش موهای لختش بیشتر توی صورتش میریختن.. این موضوع به تنهایی میتونست نامجون رو چند ماه خونه نشین بکنه ..خود مرگ بود !!
اما لحظه ای با درک کردن اوضاع و شرایط با تکون دادن سرش لعنتی به فکرای عجیب غریبش فرستاد و با عجله لبهاشو از هم فاصله داد ..
_من متاسفم اقای کیم .. این فقط یه اتفاق بود و من قول میدم خودم براتون جبرانش میکنم !!
 
حتی نمیدونست چرا اینطور داره میگه چون چندلحظه پیش این کارو به این قصد انجام داده بود که با دیدن صاحب این ماشین خونشو توی شیشه بکنه اما حالا.. انگار کنترل خودش جلوی اون مرد خیلی سختتر از هرچیز دیگه ای بود که تا حالا تجربه کرده بود !!
 جین قدمی به عقب برداشت و حالا به مرد اجازه نفس کشیدن داده بود..
نامجون هم از طرفی از این فاصله راضی بود چون نمیدونست اگه چنددقیقه بیشتر توی اون حالت میموندن چه اتفاقی میوفتاد.. اما از طرفیم دوست داشت اون رائحه رو بیشتر نزدیک خودش حس کنه ..
جین نفس عمیقی کشید و همونطور که سرش پایین بود به حرف اومد
_من باید برم کمپانی .. روز بخیر !!
ازش فاصله گرفت و نامجون و درحالی که میخواست خوشو بیشتر براش توجیح کنه با بهت تنها گزاشت.. با دیدن نشستن اون توی ماشینش و حرکت کردنش به بیرون پارکینگ نفس عمیقی کشید و تازه فهمید چه چیزی رو پشت سر گذاشته ..
_خدای من .. فاااااککککک
_ناراحتش کردم اخه این چه حرکتی بود ..
_چرا بین اینهمه ماشین لعنتی این باید برای اون میبود !!
_اصن کی اومده توی این ساختمون ؟!
_گادد یعنی ما توی یه ساختمون بودیم و من نمیدونستم !!!
 
نامجون همونطور که سریع پشت هم افکارش رو به زبون میاورد به سمت ماشینش رفت..
_حالا باید چیکار کنم ؟!
_اما حالا میدونم که انقدر بهم نزدیکه !!
_میتونم براش جبران کنم ..
_مطمعنم ناراحت شد اون منو نمیبخشه ..
_اخه این چه کار احمقانه و زشتی بود خداااا..
اما لحظه ای دستش روی دستگیره در قفل شد چون با بیاد اوری چیزی کم کم داشت لبخندی روی لبش میومد..
همونطور که لبخندش پررنگ تر میشد به خودش توی شیشه ماشین خیره شد و با لحنی که درش پر از خوشحالی و عشق بود به زبون اورد ..
_ولی اون کرم پوشیده بود !!
 
 
 
همونطور که موهای خیسشو عقب میداد شیر دوش و بست و به سمت روشویی اومد گره حوله دور کمرش و محکم تر کرد و با رسیدن به روشویی با دستش بخار روی شیشه رو کنار زد ..
 
شب سختی رو پشت سر گذاشته بود .. هنوزم نمیتونست چیزایی که گذرونده رو باور کنه .. زنده بودن تهیونگ از هرچیزی براش غریب تر بود.. اره اون همیشه امید داشت که یروزی پیداش میکنه اما هیچوقت فکر نمیکرد واقعا این اتفاق بیوفته مخصوصا بعد این همه سال ...
اما حالا در کنارش بود .. صحیح و سالم.. تغییر کرده بود خیلی بزرگ شده بود اما برای جونگکوک همون ته ته بود ..
با بیاداوردن اینکه اولین بار توی اون شب چطور تهیونگ و دیده بود و ازش نگذشته بود و یا روزهای بعد که توی کمپانی باز هم بهش برخورد کرده بود خنده ای کرد .. هرچند دیر و دور از انتظار اما سرنوشت اونا طوری بهم گره خورده بود که دوباره همو ملاقات کنن ...
شب گذشته به دلیل اینکه تهیونگ هیچی با خودش نیاورده بود و صبحش باید به شرکت میرفت از همدیگه به زور دل کنده بودن و جونگکوک با اینکه راضی نبود اما اونو به خونه ش رسونده بود ..
نمیتونست قبول کنه حالا که پیداش کرده باز هم باید از هم دور بمونن اما خب..چیزهایی تغییر کرده بود اونا دیگه بچه نبودن و زندگی های شخصی برای خودشون داشتن ..
اینا مهم نبودن نه حالا که میتونستن با اطمینان همدیگه رو هروقت که بخوان ببینن و از کنار هم بودنشون لذت ببرن ..
با فکری که به ذهنش رسید با لبخند محوی از توی حموم بیرون اومد و مشغول پوشیدن لباس هاش شد ..
 
بعد از پوشیدن لباس هاش به طبقه پایین رفت و مادرش با دیدن شادابی و انرژی غیرقابل وصف اون لبخندی زد
_بازم که خیلی خوشتیپ شدی !!
جونگکوک با خنده نزدیک شد و با گذاشتن بوسه همیشگی روی شونه مادرش ادامه داد
_همیشه همینطورم.. مخصوصا حالاااا
مادرش که اینبار از شدت اون بوسه میخواست در امان باشه جونگکوک و به عقب هل داد و نگاهش و بهش داد
_میرم پیش تهیونگ..
_فکرمیکنم از حالا به بعد هم تو از ورزشت میوفتی و هم اون شرکتش !!
جفتشون خندیدن و جونگکوک دوباره با گذاشتن بوسه ای روی گونه اون درحالی که به سمت خروجی خونه رفت با صدای بلندی گفت
_خیلییی خوشحالللمم اوماا ..
_جونگکوکااا میتونی برای شام دعوتش کنی !!
_حتممااا.. شب میبینمتون ..
 
 
 
 
جونگکوک توی راه به قدری برای رسیدن به کمپانی شوق و ذوق داشت که فراموش کرده بود چیزی میتونه برای تهیونگ به همراهش ببره ..
وارد کمپانی شد و با شوق به سمت اسانسور حرکت کرد با رسیدن به طبقه مورد نظرش بیرون اومد و با دیدن شلوغی همیشگی اونجا نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق تهیونگ به حرکت دراومد
حس اینکه حالا میتونست برای همیشه هرزمانی که دلش میخواد تهیونگ و ببینه و در کنارش باشه حس خوبی بهش میداد و گذشته ای که تا چندوقت پیش ازش فراری بود حالا براش از هروقت دیگه ای ذوق داشت !! 
 
 
با رسیدن به اتاق تهیونگ رو به منشیش کرد و خواست چیزی بگه که اون زودتر به حرف اومد
_روزبخیر اقای کیم مهمون دارن باید منتظر بمونید !!
جونگکوک سرشو تکون داد و همونطور عقب عقب روی یکی از مبل های اونجا نشست و نگاهش و به اطراف داد ..
حالا که دقت میکرد جو اونجا خیلی شیک و خاص بود و ازنظر جونگکوک ارشیتکت اونجا باید خیلی ادم حرفه ای میبوده که اینطور اونجارو دکور زده ..

 
ب

ا کشیده شدن ذهنش به این سمت که تهیونگ مدیر تمامی اونجاست لبخندی روی لبهاش نشست.. قطعا تهیونگ زحمت زیادی برای اینجا بودنش کشیده بود و حالا توی این سنش اینجا بود ..
این جونگکوک و بیشتر از هرچیزی خوشحال میکرد که میدید تهیونگ زندگیشوبه خوبی ساخته و اداره ش کرد اما نمیدونست که تهیونگ..
 
با باز شدن در اتاق تهیونگ و بیرون اومدن مردی که پوزخند زننده ای روی لبهاش جا خوش کرده بود حس بدی بهش دست داد ..
جونگکوک حتی با اون مرد ارتباط کوچیکی هم نگرفته بود اما نمیدونست چرا تنها با دیدن اون حس بدی گرفته.. اون بی هیچ نگاه کوتاهی از جلوی چشم جونگکوک گذشت و اونجارو ترک کرد!!
جونگکوک با چشمهاش رفتن اون مرد و بدرقه کرد و بعد با انداختن نگاهش روی منشیش به حرف اومد..
_میتونم برم داخل ؟!
_بله بفرمایید ...
جونگکوک به ارومی بلند شد و به سمت اتاق رفت با باز کردن در اول کمی سرشو داخل داد اما با ندیدن تهیونگ خواست چیزی بگه که دوباره بوی سیگار همیشگی تهیونگ به مشامش رسید
داخل تر رفت وبا بستن در پشت سرش دید که تهیونگ پشت میزش نشسته اما به اون هیچ توجهی نداره..
دید که اون با حالت هیستیریکی دستش رو روی گردنش میکشه و همزمان پشت سرهم از سیگارش کام میگیره .. حس بدش بیشتر بدنش و فرا گرفت و نزدیک تر رفت
اما تهیونگ حتی متوجه داخل شدن جونگکوک هم نشده بود.. با نزدیک شدن بهش دید که پاهاش به طور عجیبی روی زمین ضرب گرفتن و جونگکوک احساس کرد اون به شدت غرق افکارشه ..

نمیدونست چرا تهیونگ داره انقدر عجیب رفتار میکنه  اما سعی کرد اونو به خودش بیاره..
_تهیونگ ..
اما تنها چیزی که دید بیتفاوتی اون بود دستشو روی میز گذاشت و کمی روش خم شد
_ته ؟!
اما با واکنشی که از اون دید سرجاش میخکوب شد ..

Fight For Me Where stories live. Discover now