تو مال منی تهیونگ.. "“
با پیچیدن صدای اون مرد توی گوشش با وحشت عقب کشید
وقتی به خودش اومد که جونگکوک رو با تمام توانش عقب زده بود و با چهره ترسیدهش بهش زل زده بود..
جونگکوک با نگرانی بهش نگاه کرد و خواست جلو بره که با شنیدن صدای جیغ تهیونگ لحظهای ایستاد و قلبش فرو ریخت.
نمیتونست آروم باشه نمیتونست خودش رو کنترل بکنه و از شیرینی اون بوسه لذت ببره..
تمام ذهنش به صفحه سیاهی تبدیل شده بود که شاهکار اون مرد بود و قلب تهیونگ رو تو مشتش مچاله میکرد.
ته-تهیونگ.. هیچی نیست.. _
جونگکوک لبهاش و تر کرد و خواست جلوتر بره که با شنیدن حرف تهیونگ یخ بستن وجودش رو احساس کرد.
ن-نه.. ج-جلو.. جلو نیا.. _
نمیدونست چرا اون پسر داره اینطور رفتار میکنه اما نمیتونست آروم نباشه و بیشتر از این بترسونتش..
منو نگاه کن.. آروم باش خب.. _
جونگکوک گفت و با قورت دادن بزاق دهنش به آرومی سعی کرد جلو بره، تهیونگ به خودش میلرزید و دستهاش رو جلوی سینهش جمع کرده بود و جونگکوک با اینطور دیدنش میخواست
تمام دنیا رو بهم بریزه..
وقتی دست های جونگکوک رو دید که به سمتش میومدن ناخواسته جیغ زد و با گرفتن شونههاش محکم به عقب هولش داد
ن-نزن .. به م-من.. د-دست نزن .. _
نمیتونست اون صداهای توی مغزش رو ساکت کنه، نمیتونست سایههای جلوی چشمش و کنار بزنه، احساس بدی داشت..
جونگکوک با افتادنش روی زمین چشمهاش گرد شد و قلبش از حس بدی سراسر پر شد، قلبش درد میکرد و ناراحت بود
ناراحت بود که تهیونگ رو اینطور میدید و نمیتونست براش کاری بکنه، عصبانی بود که چه چیزی باعث شده چنین اتفاقی بیوفته و نگران بود تا تهیونگ به خودش آسیبی نرسونه..
جونگکوک به آرومی روی آرنجهاش خودش و بالا کشید وبا تکیه زدن به مبل خیره به تهیونگ لبهاش و تر کرد.
چرا تهیونگ اجازه نمیداد جلو بره و بغلش کنه..
تمام احساسات بدش و ازش بگیره و آرومش کنه..
چرا تهیونگ انقدر ترسیده بود..
جونگکوک کار اشتباهی کرده بود ؟؟
ناگهان به خودش اومد و آتیش درونش فروکش کرد
نگاهش رو خیلی آروم و لرزون اطرافش چرخوند و با دیدن جونگکوک که کمی اونطرفترش روی زمین نشسته بود و با چشمهای ناراحت و قرمزش بهش نگاه میکرد لبشو گاز گرفت
ت-تهیونگ.. عزیزم ؟!_
جونگکوک زمزمه کرد و تهیونگ با شنیدن صداش مثل پرندهای که از قفسش بیرون اومده باشه نفسهای عمیقی کشید و بیاراده به بغضش اجازه شکستن داد..
ج-جونگکوک.. _
از روی مبل پایین اومد و همراه با هقهق زدنش به سمت جونگکوک رفت وقتی پسرو دید که دستهاشو از هم با کرده منتظر نزدیک شدنه اونه با صدای بلندی شروع به گریه کردن کرد و با کشیدن خودش روی زمین بهش نزدیکتر شد..
روی پاهاش نشست و دوپاش رو کنار جونگکوک روی زمین گزاشت، سرشو و توی گردن پسر برد و اشک ریخت.
م-من.. _
جونگکوک با دیدن لرزیدن تهیونگ توی بغلش بغضشو سرکوب کرد و با بالا آوردن دستش، روی موهاش و کمرش گزاشت و به آرومی نوازش کرد
چطور میتونست خودش رو کنترل کنه وقتی با حس این لمسها غمهاش بیشتر بهش هجوم میاوردن و نمیتونست جلوی اشکهاش و بگیره..
ششششش عزیزم.. هیچی نیست .. _
جونگکوک میگفت و سعی میکرد کمی از دردهای پسرو بگیره
امیدوار بود موفق باشه اما نمیدونست تهیونگ تنها بیشتر داره توی کثافتهای اطرافش غرق میشه..
من.. من م-معذرت میخوام.. _
تهیونگ به زحمت و با لکنت گفت و دماغشو بالا کشید، با انگشتهاش به لباس پسر چنگ انداخته بود و محکم نگهش داشته بود انگار میترسید جونگکوک با اینطور دیدنش بره!!
تنهاش بزاره و رهاش کنه..
قلبش درد میکرد و دستهاش میلرزیدن، جونگکوک و زده بود ؟!
م-من.. نمیخواستم.. م-متاسفم.. _
نتونست ادامه بده وقتی با محکم شدن حلقه دستهای جونگکوک اطرافش گریهش شدت گرفت و سرشو توی سینهش پنهان کرد
من اینجام ته.. فقط آروم باش خوشگلم.. نیاز نیست بترسی.._
جونگکوک با تعلل به زبون میاورد و همزمان نوازشش میکرد، میبوسیدش و بهش حرفای خوب میزد، خیسی روی سینهش رو احساس میکرد و این حالشو بدتر میکرد، اهمیتی نداشت اگه توسط اون پسر عقب زده شده بود و حالا روی زمین نشسته بود درحالی که پسرو توی آغوشش نگه داشته بود، اهمیتی نداشت اگه قرار بود تکیهگاه اون پسر باشه، اما لرزش تهیونگ کم نمیشد، بعد از چنددقیقه وقتی دید گریههای پسرکش آروم گرفته از خودش فاصلهش داد و با دیدن صورت خیس و نگاه شرمنده تهیونگ به سختی لبخند نصفهنیمهای زد.
انقدر بد لبخند زد که تهیونگ میتونست ناراحتی و تلخی پشتش رو ببینه..
دستشو بالا آورد و زیر پلکهای خیس تهیونگش کشید، صورتش رو قاب گرفت و تهیونگ با حسش صورتش و بیشتر به دست اون مالید، پلکهاش و روی هم گزاشت و لبهاشو گاز گرفت تا دوباره گریه بیموقعش قلب دوستپسرش و به درد نیاره..
قهوهمون سرد شد !!_
تعجب کرد وقتی چنین چیزی از جونگکوک شنید، انتظار داشت اون پسر ازش بپرسه چه اتفاقی افتاده و عصبانی بشه، ازش توضیحی بخواد اما جونگکوک با آرامش فقط این جمله رو به زبون آورده بود و با نگاه دلخورش صورتش و از نظر میگذررند
تهیونگ با حس بدی گوشه لبش و گاز گرفت و با کج کردن سرش توجه جونگکوک رو جلب کرد
ببخشید.. _
تهیونگ لب زد و جونگکوک با دیدن حرکت لبهای تهیونگ لبخند محوی زد، خودش رو جلو کشید و لبهاش و خیلی نرم و طولانی روی پیشونی پسر نگهداشت، هیچ قصدی درکار نبود فقط میخواست بهش آرامش ببخشه و تا حدی موفق هم بود
چون این به تهیونگ ثابت میکرد اون پسر ازش ناراحت نیست اما کی از دل جونگکوک خبر داشت هوم؟!
خسته نباشید پسرا .._
جیمین گفت و با شنیدن جواب متفابل از طرف باریستاهاش لبخندی زد و ازشون خداحافظی کرد، وقتی از در بیرون اومدن جیمین کافه رو تعطیل کرد و با قفل کردن در نفس عمیقش و بیرون داد.
حدس میزد یه برف در پیش داشته باشن چون هم به کریسمس نزدیک بود و هم سرمای هوا اینو نوید میداد.
با برگشتنش سمت خیابون نگاهی به اطراف انداخت اما انتظار نداشت با یونگی که به ماشینش تکیه داده و نگاهش به کفشاشه مواجه بشه، لبخندی که میرفت روی لبش شکل بگیره به شکاف ظاهری تبدیل شد وقتی با نزدیک شدن به پسر دید تا چه حد توی افکارش غرقه..
_یونگ.. اینجا چیکار میکنی؟؟
جیمین با نزدیک شدن یه یونگی پرسید و دستهاش و توی جیبش برد، یونگی سرشو بالا آورد و با دیدن جیمین لبخند پررنگی زد
تکیهش رو از کاپوت ماشین گرفت و خودشو برای به آغوش کشیدن پسر بانشاط روبهروش جلو کشید.
نفهمیدم که اومدی.. _
یونگی گفت و جیمین با فرو کردن خودش توی بغل پسر بهش خوشآمد گفت.
یونگی بخاطر حرکت دوستپسرش آروم خندید و محکمتر به آغوش کشیدش، توی بدترین شرایط هم جیمین میدونست چطور میتونه حال و هوای اونو عوض کنه، به سادگی هرچه تمام تر..
با بیرون اومدن پسر از بغلش دستی به صورتش کشید و کلافه دم عمیقی رو وارد ریههاش کرد که بخاطر سرمای هوا احساس سوزش هم نصیبش شد.
چیزی شده ؟!_
جیمین پرسید و یونگی با شنیدنش با تعمل سرشو به دو طرف تکون داد، لبهاشو روی هم فشار داد اما بعد با نشستن دست جیمین روی بازوش بهش چشم دوخت و با دیدن رنگ نگاهش که متعجب و کنجکاو نشون میداد قدمی عقب رفت.
فکر میکنم.. باید باهم حرف بزنیم !!_
میتونم بگم که تا حدی ازش خبر داشتم.. _
جیمین بعد از اینکه تمامی ماجرا رو از زبان یونگی شنید گفت و پلکهای و روی هم گزاشت، درست که نمیشنید نه؟!
چی ؟؟_
چشمهاش رو باز کرد و سرشو به طرفی کج کرد.
جیمین تو از رابطه جونگکوک و تهیونگ خبر داشتی ؟؟ _
_رابطه نه اما یچیزایی از طرف تهیونگ احساس کرده بودم..
خدای من!!_
یونگی با بهت گفت و کمی خودشو روی صندلی عقب کشید و جیمین با گیجی به حرکاتش خیره موند.
_و تو نباید به من میگفتی؟!
دلیل این رفتارت و نمیفهمم یونگی !!_
جیمین با شونه کردن موهاش به عقب گفت و چشمهای گردش و به یونگی برای جوابی دوخت، یونگی از جاش بلند شد و بابت خالی بودن کافه خداروشکر کرد.
من فقط نگرانم.. چرا رفتارم برای همه غریبه بنظر میرسه؟!_
تقریبا با تن صدای بلندی به زبون آورد و قدمهاش رو توی محوطه کافه به حرکت درآورد
تو از وضعیت تهیونگ خبر داری و من از وضعیت برادرم.._
به سمت جیمین برگشت و با تر کردن لبهاش ادامه داد
انقدر عجیبم ؟!_
جیمین نفس عمیقی کشید و سعی کرد مقابل حرفهای تاحدی منطقی یونگی کنار نکشه..
خب حالا میخوای چیکار بکنی.. _
پرسید و با برگشتن صورت یونگی به سمتش ادامه داد
میخوای جداشون کنی.._
جیمین با لحن مسخرهای پرسید و سرشو پایین انداخت اما جواب یونگی باعث شد به سرعت و با ناباوری سرشو بالا بگیره..
اگه مجبور شم !!_
از جاش بلند شد و قدمی جلوتر اومد
محض رضای خدا یونگی میدونی داری چی میگی ؟؟ _
جیمین گفت و با نقش بستن چهره تهیونگ جلوی چشمش اون شب موقع صحبت کردن با جونگکوک با بغض قدمی جلوتر اومد
تهیونگ وقتی با جونگکوک حرف میزنه چشمهاش برق میزنن.._
انگار داشت با خودش زمزمه میکرد
تا حالا ندیدم اینطور لبخند بزنه.._
یونگی بهش خیره مونده بود و با دیدن نگاه ثابت جیمین جایی کنار سرش متوجه شده بود که توی خیالاتش غرق شده و حواسش اینجا نیست.
یونگی تهیونگ.. فکر میکنم خودشو فراموش کرده !!_
اینبار چشمهاشو به نگاه جدی و ساکت مرد دوخت و ادامه داد
تهیونگ با جونگکوک.. خود قدیمیش و دور انداخته میفهمی ؟!_
ولی جونگکوک داره به خود قبلیش برمیگرده جیمین !!_
پسر کوچیکتر با شنیدن حرف و لحن جدی یونگی لحظهای ایستاد
یونگی لب پایینیش و توی دهنش کشید و با بیرون دادنش دوباره به حرف اومد
منم میتونم علاقهش به تهیونگ و ببینم ولی.. ولی چیزهای دیگه_
رو هم میتونم ببینم..
گفت و سکوت جیمین مجابش کرد به حرفش ادامه بده، قدمی جلو اومد و با دزدیدن نگاهش گفت
جونگکوک حساس شده، کنجکاو شده، میتونم ببینم که چقدر بهش_
اهمیت میده و مراقبشه.. منم میبینم که چقدر دوستش داره لعنتی!!
جمله آخرش و تقریبا فریاد کشید و با کوبیدن دستش به یکی از میزهای کنار دستش حواس جیمین و دقیقتر نسبت به خودش جلب کرد
ولی میدونی اگه بفهمه تهیونگ به چه چیزی داره توی زندگیش_
تن میده چه اتفاقی میوفته؟! میدونی اگه بفهمه مالکیت تهیونگ برای کس دیگهایه..
تهیونگ متعلق به هیچکسی نیست، مخصوصاً اون مرتیکه!!_
فعلا که این اتفاق در حال رخ دادنه .._
ولی تهیونگ هیچوقت اینو نخواسته یونگی !!_
اینبار جیمین بود که با فریاد کشیدنش مابین حرف یونگی پرید.
با کلافهگی دستی به صورت و موهاش کشید و با دیدن نشستن جیمین روی صندلی از زدن ادامه حرفش پشیمون شد.
اون هیچوقت نخواسته آدمی که الان هست باشه میفهمی؟!_
اون از خودش متنفره.. حتی میتونم حدس بزنم چقدر خودش رو بخاطر علاقهش به جونگکوک مقصر و گناهکار میدونه.. !!
با زدن این حرف صداش لرزید.. نگاه غمگینش بالا اومد و به چشمهای گیج و شرمنده یونگی برخورد کرد
برای اولین باره که میبینم تهیونگ واقعا داره زندگی میکنه و _
تو به من میگی که میخوای مانعش بشی؟!
خودش رو بخاطر این وضعیت لعنت کرد و با نزدیک شدن به جیمین روی دو پاش نشست، لبهاش و تر کرد و با چندبار تصمیم به حرف گرفتن و تکون خوردن لبهاش بالاخره زیر نگاه خیره و دلخور جیمین به حرف اومد.
میدونی که اینکارو نمیکنم جیمین .. _
گفت و با دزدیده شدن نگاه پسر ازش ادامه داد
میدونم حسی که بینشون شکل گرفته با هیچچیزی از بین نمیره و _
از جفتشون برای عشقشون مطمعنم اما.. اما تو میفهمی من چی میگم نه؟!
گفت و با ندیدن جوابی به دستهای پسر که روی پاهاش بودن چنگ زد، با برگشته شدن نگاه جیمین سرشو به آرومی تکون داد
تو نگرانی منو درک میکنی نه؟! _
با دودلی آره آهستهای گفت و سرشو زیر انداخت
من میدونم.. میدونم نمیتونم کاری بکنیم اما.. چطوره فقط _
هواشونو داشته باشیم و مواظبشون باشیم هوم؟!
سرشو به معنای تایید تکون داد و یونگی با دیدن اعتماد توی نگاهش لبخند نامطمعنی زد..
باید امیدوار باشیم هیچ اتفاقی نیوفته چون من.. من نمیدونم _
اگه جونگکوک از حقیقت بویی ببره.. عشقی که توی قلبش خونه کرده جاشو به چی میده!!
اینجا بود که جیمین با ترس نگاهشو به یونگی داد
م-منم نمیدونم تهیونگ.. تهیونگ چی میشه !!_
لرزون گفت و لحظهای بعد با حس شونه یونگی زیر سرش با استرس نفسش و بیرون داد خودشو به آغوش گرمش سپرد.
جیمین برای تهیونگ نگران بود..
و فهمیدن منظور یونگی کارو براش سخت میکرد
چرا نمیتونست فقط همه چیز رو خوب نشون بده؟!
چرا همه چیز به خواسته دلشون پیش نمیرفت..
این زندگی هر دو مشتش رو برای تهیونگ پوچ نشون داده بود اما آیا وجود جونگکوک قرار نبود یه معجزه باشه؟!..
چیزی از گلوش پایین نرفته بود و حتی بوی غذا هم کاری کرده بود حالش بهم بخوره اما با خواسته و جدیت جونگکوک به اجبار مجاب شده بود تا چند قاشقی برای ضعف نکردنش بخوره..
برخلاف تصورش جونگکوک بعد از اون ماجرا دیگه هیچ واکنشی از خودش نشون نداده بود و حتی ازش سوالی هم نپرسیده بود و تهیونگ نمیدونست چرا اما با آرامشی که اون پسر داشت بیشتر میترسید..
میترسید جونگکوک دیگه بهش اعتماد نداشته باشه و نخواد به حرفاش گوش کنه نمیدونست اون پسر فقط میخواد با از یاد بردن این ماجرا از ذهن تهیونگ محوش کنه و کاری کنه دیگه بهش فکر نکنه..
همونطور که سرشو روی پای جونگکوک گزاشته بود و از حرکت انگشتهای اون توی موهاش لذت میبرد پلک هاشو روی هم گزاشت..
میدونی اینکارو چقدر د-دوست دارم.. _
تهیونگ زمزمه کرد و جونگکوک خیره به چشمهای بسته پسر و یادآوری دفعات قبل که اینکارو کرده بود لبخندی زد.
متوجهش شدم کوچولو!!_
نمیدونست چرا هربار با اینطور صدا شدنش بغض میکنه، شاید از خوشحالی بود و شاید از غم..
هیچوقت نشده بود انقدر توجه و اهمیت دادن به خودش و ببینه، هیچوقت نشده بود کسی تا این حد دوستش داشته باشه و بهش محبت بکنه و حالا این کارای جونگکوک قصد دیوونه کردنش و داشتن!!
روشو برگردوند و حرکت دست جونگکوک با اینکار متوقف شد
توی سکوت بهش خیره موند و پسر بزرگتر با تعجب خنده آرومی کرد
بگو چی میخوای بگی.._
با دودلی لبش و گاز گرفت و نگاهشو روی صورتش چرخوند
من خیلی ضعیفم نه.. _
با چه حقی اینطور خودش رو خطاب میکرد؟!
نمیدونست جونگکوک با شنیدنش چقدر ناراحت میشه؟!
بعضی وقتا حتی خودمو هم گم میکنم کوک.. نمیدونم کیم .. _
هیچوقت نخواستم اینطوری باشم میدونی.. اما این خیلی د-درد
داره.. اینکه..
بغضو پایین فرستاد و با بالا کشیدن دماغش ادامه داد
اینکه حتی نمیتونم خوب باشم.. من خیلی ضعیفم.. _
با دیدن تکون خوردن لبهای جونگکوک دستش و بالا آورد و دو انگشتش و روی لبهاش گزاشت تا باعث خورده شدن حرفاش بشه...
جونگکوک با ناراحتی نفسش و بینی بیرون داد و منتظر موند
اما فقط.. فقط میخوام اینو بدونی کوک اینکه.. چقدر دوست دارم_
با عشق لبخندی زد و توی حرکتی انگشتهای پسرو که مهر سکوت لبهاش شده بودن رو بوسید، تهیونگ لبهاش و با خجالت گاز گرفت و به آرومی دستش و پایین آورد
و جونگکوک خیره به مردمکهای لرزون پسرک معصومش کلماتی رو به به زبون آورد که قلب ترسیده تهیونگ رو آروم بکنه..
تو قوی تهیونگ، اینکه تونستی اینهمه راه و بدون من و تنهایی _
بیای نشون میده چقدر قوی هستی، اهمیتی نمیدم چقدر چیزهای زشتی رو توی زندگیت دیدی اما..
با این حرف تهیونگ با شرمندگی نگاهش رو دزدید، چون چطور میتونست به چشمهای عشقش زل بزنه وقتی گناهکار بودنش رو انکار میکرد..
اما همینکه تونستی همهشون رو پشت سر بزاری و منو پیدا کنی _
نشون میده تو کی هستی تهیونگ، تو.. تو..
لبهای تهیونگ کاری میکردن بخواد خودش رو پایین بکشه و پسرو ببوسه اما نمیتونست اینکارو بکنه، نمیخواست دوباره اونو بترسونه!!
_تو تهتهی منی و.. من عاشقتم !!
اینبار با بغض خنده توگلویی کرد و جونگکوک با دیدن حرکتش لبخند نصفهنیمهای بهش هدیه داد..
تهیونگ تعللش رو برای دیدن کاری میدید و از خودش متنفر بود که باعث این شک توی دل جونگکوک برای بوسیدنش شده اما نمیتونست، فعلا نمیتونست خودش اینکارو بکنه، احساس بدی داشت و میترسید با انجام دادنش دوباره باعث به وجود اومدن خاطره بدی بشه..
دستهاش رو دور گردن پسر حلقه کرد و با بالا کشیدن خودش سرشو توی گردن جونگکوک پنهان.
نفس عمیقی کشید تا با رائحه پسر تمام افکار بدش از بین بره و تهیونگ با حس گرمای دستهای جونگکوک پشت کمرش با حس خوبی پلکهاش و روی هم گزاشت و لبخندی زد
لبخندی که قول میداد اگه جونگکوک میدیدش برای زیباییش قسم میخورد.
_ته.. من.. من نمیدونم چه اتفاقی افتاده و چی انقدر ناراحتت کرده اما باید بدونی هرچی بشه من کنارتم.. هیچوقت قرار نیست چیزی رو به تنهایی به دوش بکشی عزیزم!!
جونگکوک چطور با اعتماد این حرفهارو بهش میزد ؟!
چطور بهش اطمینان میداد وقتی نمیدونست حقیقت چیه..
چطور بهش قول میداد که کنارش میمونه؟!
جونگکوک اگه واقعیت رو میفهمید میرفت..
پلکهاش و روی هم فشار داد و بابت بغضی که دوباره به وجودش نفوذ کرده بود لعنتی به خودش فرستاد
جونگکوک.. _
گفت و با دیدن سکوت پسر ادامه داد
اگه یروزی نتونستی.. نتونستی تحملم بکنی ب-برو.. _
میدونست با این حرفاش چه خنجری رو توی قلب جونگکوک فرو میکنه و انجامش میداد؟!
ته.. _
میدونم یروزی.. یروزی دیگه برات خوب نیستم اونموقع.. باید.._
نتونست ادامه بده وقتی اولین قطره اشکش توی گردن پسر جا گرفت، جونگکوک با فهمیدنش تهیونگ و از توی آغوشش بیرون کشید و به چشمهای قرمزش نگاه کرد.
م-من.. برای همه چی م-متاسفم.. متاسفم .. _
تهیونگ با صدای لرزونش گفت و نتونست خودش رو کنترل بکنه وقتی لبهاش لرزیدن و لحظهای بعد توده غمناک توی گلوش دوباره به بدترین شکل سر باز کرد..
جونگکوک با ناراحتی که تمام بدنش رو فرا گرفته بود و تلخیش قلبش رو اذیت میکرد صورت سرخ شده پسرو با دستهاش قاب گرفت و بعد از تر کردن لبهاش به حرف اومد
هیچی نیست ما باهم درستش میکنیم باشه ؟! گریه نکن خوشگلم.._
بوسهای روی گونه پسر کاشت و لبهاش بابت سرمایی که احساس کردن طی پارادوکسی آتیش گرفتن..
تهیونگ.. من هیچوقت قرار نیست تنهات بزارم خب ؟!_
با آروم گرفتن تهیونگ کمی خودش رو بالا کشید و دم عمیقش رو بازدم کرد، دستش رو زیر پلکهای خیس پسر کشید و ادامه داد
چرا به این چیزا فکر میکنی وقتی قرار نیست هیچوقت چنین _
اتفاقی بیوفته؟! من تورو تا پای جونم کنار خودم نگه میدارم ته..
نه تو قراره جایی بری و نه من اجازه چنین چیزی رو بهت میدم!!
با ساکت شدن گریههای تهیونگ و خیره موندن نگاهش سرشو به معنای تایید تکون داد و صورتش و نوازش کرد
_آره عزیزم.. نگران هیچی نباش ما باهم ازش رد میشیم نه؟!
گفت و با دیدن تکون خوردن سر تهیونگ با آرامش سرشو توی آغوش گرفت و با دیدن پارسهای کوتاه و آروم اون توله که بخاطر گریههای تهیونگ بود بزاق دهنش و پایین فرستاد.
انگار اونم بعد از یه روز عاشقش شده بود و از احساساتش باخبر میشد..
_شششش عسلم..
زمزمه میکرد و با نوازش کردن موهای تهیونگ اونارو به جهتی شونه میکرد، کمکم از لرزشش کم میشد و کمی بعد با روی هم افتادن پلکهای تهیونگ نفسشو پوف مانند بیرون داد.
تهیونگ نمیدونست اما با اینکارا داشت قلب جونگکوک رو به نهایت خودش برای تپیدن میرسوند و پسر هیچ ایدهای نداشت چطور میتونه تا این حد عاشق شده باشه!!
حتی جرأت نمیکرد با نوازش کردن صورت تهیونگ آرامشش رو بهم بریزه پس تنها در سکوت بهش خیره موند بود و باریکه نوری که بخاطر ماه روی صورتش افتاده بود رو از نظر میگذروند..
نفسهاش آروم بودن اما روی هم فشرده شدن پلکهاش بهش یادآوری میکرد توی خواب درستی قرار نداره پس نمیتونست باخیال راحت اونو تنها بزاره..
هنوزم یادآوری اون چهره تهیونگ براش دردناک و عجیب بود و ضربانش رو کند میکرد، دیدن اشکهای تهیونگ براش چیز کمی نبود، مثل این میبود که با چکش حباب تشکیل شده دور اعصاب ضعیفش رو به بازی بگیرن و دقیقا همین اتفاق هم درحال افتادن بود!!
وقتی خواست پتویی رو روی تنش بکشه با گرفتار شدن ساعد دستش توی انگشتهای تهیونگ با تعجب نگاهشو بهش دوخت
ته تو بیداری ؟! _
با فاصله گرفتن پلکهای پسر از هم و بعد دیدن نگاه خسته و غمزدهش قلبش و باخت و منتظر موند، سرشو به دو طرف تکون داد و با صدای ضعیفی لب زد
میشه.. میشه امشب و اینجا بمونی .._
تهیونگ با شرمندگی گفت و لبش رو گاز گرفت، نمیدونست چرا برای درخواست چنین چیزی انقدر شرم میکنه
نمیتونم ب-بخوابم.. لطفا !!_
چرا ازش خواهش میکرد وقتی جونگکوک بدون اینکه حتی خواسته اون رو بدونه هم هیچ قصدی برای رفتن نداشت؟!
جونگکوک با لبخندی روی صورت پسر خم شد و با زدن بوسه آروم و محوی روی پیشونی تهیونگ نور اتاق و کم کرد.
بیهیچ حرفی زیر پتو خزید و با نزدیک شدن تهیونگ بهش دستهاش و از هم باز کرد اما وقتی حرکت بچگانه اونو دید تپیدن ماهیچه توی سینهش رو احساس نکرد.
تهیونگ به حالت جنینی توی خودش جمع شده بود و دستهاش و جلوی صورتش بهم قلاب کرده بود، جونگکوک خبر داشت تهیونگ وقتی بابت چیزی ترسیده اینطور رفتار میکنه و نمیدونست چرا حتی با وجود خودش هم باید چنین چیزی رو ببینه!!
جلو رفت و با پشت گوش زدن موهای تهیونگ توجهش رو به خودش جلب کرد
بیا اینجا کوچولو.. _
جونگکوک گفت و با نزدیک شدن تهیونگ بهش دستهاش و دور تنش حلقه کرد، با نشستن سر پسر روی سینهش، ریهش رو از نفس حبسشده سبک کرد و لبخند محوی زد.
چنددقیقهای بود همینطور گذشته بود و جفتشون از بیدار بودن همدیگه باخبر بودن، تهیونگ داشت از شنیدن ضربان زیر گوشش لذت میبرد و جونگکوک با حس نفسهای آرومش اظطراب و نگرانیش و از دست داده بود..
بینیش رو به موهای پسر مالید و آروم لب زد
_خوابت نمیاد؟!
فقط نمیخوام با بستن چشمام چیزایی رو ببینم که از واقعیتم زشتتر_
باشن..
طوری گفت انگار انتظار داشته ازش پرسیده بشه یا..
خودش هم بهش فکر میکرده.
لبهاش رو کج کرد و با ناراحتی نفسش و بیرون داد
من تو خوابهات زشتترم؟! _
جونگکوک گفت و تهیونگ با گیجی ابروهاشو بهم نزدیکتر کرد.
چرا میگی زشتتر.._
خب شاید چون تو واقعیت زشتم !!_
با تعجب سرش رو برگردوند و نگاهشو به چشمهای جونگکوک داد.
خداایا.. جونگکوک تو دیوونهای ؟؟ _
لبخند پهنی زد و با کنار زدن موهای پسر از توی صورتش گفت
دیوونه تو؟؟ آره.. _
جونگکوک با مهربونی گفت و تهیونگ به محض شنیدنش لبخندی زد که برقشون حتی به چشمهاشم رسید..
و جونگکوک به این فکر میکرد که این اولین لبخند پسرکش توی اون روزه.. چطور بدون دیدن لبخندش اینهمه تحمل کرده بود؟؟
چونهش رو روی سینه پسر گزاشت و با خیره شدن به مردمکهای سیاه و براق دوستپسرش زمزمه کرد
دیگه دیوونه چه چیزایی هستی .._
جونگکوک با شنیدن حرفش و دیدن حرکتش خنده آرومی کرد و بابت اینکه تهیونگ حوصلهش سررفته و فقط میخواد از خوابیدن فرار بکنه مطمعن شد
به ظاهر کمی فکر کرد و با کج کردن دهنش با لحن لوسی لب زد
به جز تو ؟؟_
ااهه کوک خواهش میکنم.. _
تهیونگ اینبار با خندهای که از سر خجالتش بود گفت و چشمهاش و توی کاسه چرخوند.
خب فکر میکنم مادرم و یونگی، بوکس و .. _
با دوباره دادن نگاهش به تهیونگ ادامه داد
هرچیزی که مربوط به تو میشه !!_
حتی تانی ؟؟_
حتی تانی.. _
با شنیدن جوابش با خجالت لبش رو گاز گرفت و ضربه آرومی به به سینه پسر زد که جونگکوک از حسش تنها کمی خندید
مشغول نوازش کردن موهای پسر شد و تهیونگ مثل همیشه پلکهاشو روی هم گزاشت، جونگکوک چیزی که خیلی وقت بود ذهنش رو مشغول کرده بود به زبون آورد
برای کریسمس چه برنامهای داری کوچولو.. _
لبهاش رو آویزون کرد و همونطور که چشمهاش بسته بودن گفت
هیچی _
پس با من باش !!_
جونگکوک سریع گفت و تهیونگ با شنیدنش با تعجب پلکهاش رو از هم فاصله داد، خنده آرومی کرد و دستش و بالا اورد
_فقط منتظر جوابم بودی؟؟
درهرصورت که اونشب مال من بودی !!_
جونگکوک با پرویی گفت و تهیونگ اینبار با صدای تقریبا بلندتری خندید و قلب جونگکوک برای چندمین بار بهش فهموند برای شنیدن چنین چیزی خیلی بیجنبهست.
صورتش رو نوازش کرد و با رسیدن به لبخند جونگکوک نگاهش رو بالا آورد و چشمهای آرومش رو از نظر گذروند، دودل بود اما دلش میخواست اینکارو بکنه..
باید پس زدن جونگکوک رو به نحوی جبران میکرد، قلب جونگکوک رو شکسته بود نه؟؟
رنگ نگاهش عوض شد و با بالا کشیدن خودش یه دستش رو روی سینه جونگکوک و دیگری رو قالب صورتش کرد
قبل از اینکه اونکارو انجام بده ایستاد
کار درستی میکرد؟؟
یعنی جونگکوک میخواستش؟؟
جونگکوک با دیدن تعلل تهیونگ که میتونست حدس بزنه برای چیه با لبخندی دستش و پشت گردنش گزاشت و جلو کشیدش
قبل از اینکه ببوستش متوقف شد و روی لبهای پسر لب زد
دیگه هیچوقت برای انجام دادنش ترسی نداشته باش._
و با کوبیدن لبهاش به مال تهیونگ مالکیتش رو بهش ثابت کرد
چطور این حس خوب رو کنار زده بود و جاشو به ترس داده بود
چطور اون مرد و به خودش توی بهترین موقعیتش یادآوری کرده بود..
تهیونگ باید میدونست هرچقدر نواهای کس دیگهای
توی گوشش مبنی بر بودنش برای اون مرد بپیچه
در نهایت فقط و فقط این جونگکوکه که
قلبش و بدست آورده..
با رسیدن به کمپانی به سرعت از ماشینش پیاده شد و بی متوجه به چیزی به سمت ورودیش به حرکت دراومد، چندقدمی بود که دور شده بود اما با یادآوری چیزی ایستاد
لعنتی.._
گفت و بابت فراموش کردن کیفش به خودش فحشی داد و به سمت ماشین برگشت، آسمون به شدت گرفته بنظر میومد و تهیونگ آرزو میکرد بارون بباره چون اینطور ابری بودن هوا فقط بیشتر غمگینش میکرد.
با ورودش به کمپانی لرزش دستهاش و کنترل کرد و سعی میکرد به کارکنان اونجا واکنش طبیعی نشون بده اما تقریبا از کنترلش چنین چیزی خارج شده بود..
با نزدیک شدن یکی از مدیرهای اونجا نفسش و نامحسوس بیرون داد و همزمان با ورودش به آسانسور باهاش همراه شد
اوه آقای کیم حالتون خوبه؟؟ بنظر مظطربید.. _
اینو گفت چون رنگ پریدگی صورت رییسش رو میتونست ببینه اما تهیونگ حالا اینجا نگران تر از چیزی بود که بخواد حرفی بزنه!!
نه مشکلی نیست .. ممنونم _
با لبخند گفت و با دیدن نگاه کنجکاو اما بعد تعظیم پسر به سرعت از اون کابین خارج شد و نفس عمیقی کشید
روبه رو شدن با اون مرد چیزی نبود که تهیونگ بهش عادت نداشته باشه اما نمیدونست چرا از تایم فهمیدن این ماجرا استرس خاصی به دلش نشسته بود..
قدمهاش رو آروم و با تعلل به سمت اتاقش برمیداشت که با دیدن جین توی راهرو متصل به اتاقش با خیال آسوده دستهاش و بهم گره زد و تقریبا به سمتش دوید
جین .._
با صدای تقریبا بلندی گفت و توجهش اونو به خودش جلب کرد، وقتی برگشت و چهره تهیونگ رو تشخیص داد با نگرانی جلو رفت و به محض دیدن صورت سفیدش به چیزی که توی ذهنش پرورش داده بود اطمینان حاصل کرد.
تو اینجایی تهیونگ.. فکر میکردم نمیای .._
تهیونگ با نفسنفسی که هم بابت دویدنش و هم ترسش بود سرشو به دو طرف تکون داد و بزاق دهنش و پایین فرستاد.
اومدن؟؟_
جین "آره" آرومی گفت و با دیدن دزدیده شدن نگاه تهیونگ دستش و روی شونهش گزاشت
_میدونی که نباید به خودت سخت بگیری، من همه چی رو درست میکنم اوکی؟؟
تهیونگ کلافه و دستپاچه سرشو چندباری تکون داد و با مرتب کردن کتش به سمت اتاقش راه افتادن و جین با دیدن حرکتش پشت سرش راه افتاد
میدونست تهیونگ هربار برای چنین جلسات و آشنایی با آدم های جدید کمی مظطرب میشه و حالا که اون مرد هم قرار بود توی صحبتشون سهمی داشته باشه قطعا حالش بدتر شده بود..
اما اینبار مثل اینکه این نگرانی تهیونگ به حد خودش رسیده بود و چرا؟؟ نمیدونست..
قبل از ورودشون به اتاق جین با صدای تقریبا آروم و آرامشبخشی سعی کرد حال دوستش رو کمی بهتر بکنه پس دستش رو روی دست تهیونگ که روی دستگیره در مونده بود گزاشت و با بالا اومدن نگاه پسر روبهش لب زد
نگران نباش تهیونگ باشه ؟؟_
من خوبم جین !!_
تهیونگ اینبار با جدیت گفت و با دیدن کنار رفتن دست مرد لبشو گاز گرفت سرشو پایین انداخت و با صدایی که امیدوار بود جین بشنوه زمزمه کرد
فقط بیا بریم و زود خاتمهش بدیم.._
با استرس جرعهای از قهوهش نوشید و توجهی به اینکه از صبح چیزی نخورده و حالا معده خالیش به اون نوشیدنی قطعا واکنش خوبی نشون نمیده نداد.
گوشش به صحبتهای مردی بود که قرار بود به عنوان کمپانی جدیدی باهاشون قرارداد ببنده و سعی میکرد به چیز دیگهای فکر نکنه اما نمیشد.
جو اتاق براش خفه کننده بود و هرازگاهی زیر نگاه خیره و کثیف اون مرد میخواست تمام قهوهش رو به بیرون تف کنه و خرخره شو بجوه..
از حس تنفر پر شده بود و از طرفی باید خودش رو ریلکس و نرمال نشون میداد اما وقتی مخاطب صحبتهای اون مرد قرار گرفت از تمام افکارش فاصله گرفت
حرفمو تایید میکنی تهیونگ ؟؟_
حتی نمیتونست لبخند بزنه پس با چهره عبوسی به سمت مرد برگشت و با دیدن نگاه منتظرش سرشو تکون داد
بله درسته .._
وقتی نشستن پوزخند همیشگی مرد رو روی لبهاش دید لحظهای احساس کرد میخواد بالا بیاره، تنش به سرمای هوا بیرون شده بود و توی قلبش درحال پارو کردن غمهایی بودن که هربار با دیدن مسببشون بیشتر خودشون رو نشون میدادن!!
پس با تمام اینها شماهم مشتاق به همکاری باما هستید آقای کیم!!_
با شنیدن صدای آقای ایل که میدونست از دوستان قدیمی جونگهیونه و از چین به قصد همکاری به اینجا اومده لبخند نصفهنیمهای زد و سرشو به طرفی مایل کرد
_قطعا همینطوره.. کمپانی ما چنین فرصتی رو برای پیشرفتش از
دست نمیده آقای ایل.
مرد با غرور خندید و با گره زدن دستهاش بهم روی میز با یک جمله کاری کرد جرقه بوجود اومده توی وجود پسر به آتیش بزرگی تبدیل بشه
درست همونطور که پدرت گفته بود قوی و ریسکپذیر هستی !!_
قلبش از کار افتاد
دستهاش به لرزش افتاد و
با شنیدن صداهای محو و درهمی توی ذهنش
با ابروهایی که میرفتن توی هم گره بخورن به مرد خیره موند
کیم جونگ هیون تورو خوب بارآورده پسرم.. امیدوارم قدردان _
زحماتش باشی!!
برخلاف بغضی که گلوش رو خراش میداد با پایین انداختن سرش زیر نگاه نگران جین و منزجر مرد خنده کوتاهی کرد و بعد به حرف اومد
چیزی بیشتر از قدردانم.. و البته که ایشون پدر من نیستن !!_
جمله اولش رو به کنایه و جمله دومش رو کاملا با قاطعیت به زبون آورد طوری که مردی که گوشه دیگه میز نشسته بود با شنیدنش با اخم بهش خیره بمونه و همزمان هزاران حس مختلف رو بهش انتقال بده که تهیونگ اینبار مابینشون تنها تنفر رو احساس میکرد!!
عذر میخوام.. متوجه نشدم ؟؟_
تهیونگ اینبار به چهره گیج مرد نیشخندی با درد زد و با گردوندن نگاهش روی چهره مظطرب جین و بعد عصبی جونگهیون ادامه داد
شما که از دوستان قدیمی آقای کیم هستید باید بدونید پدر من سالها_
پیش..
لحظهای صداش لرزید اما با فشردن دندونهاش روی هم سرفهای زد و با بالا آوردن سرش خیره به جونگهیون لب زد
به اجبار منو ترک و بعد.. فوت کرد!! _
با این حرف جونگهیون با تعجب چشمهاش گرد شد و به دنبال چیزی توی نگاه پسر گشت، لحنش اینبار متفاوت بود، چیزی رو بازتاب میکرد و جونگهیون برای فهمیدنش تلاش میکرد اما به جوابی نمیرسید.
بابتش متاسفم .. _
مرد با گیجی گفت و جونگهیون با پایین انداختن سرش حرفش رو تایید کرد
منم همینطور!!_
تهیونگ اینبار با غم گفت و به محض زدن حرفش صدای جین رو که ازشون میخواست به ادامه قرارداد بپردازن و به سراغ امضای اون برگهها برن شنید، قلبش با سرعت هرچه تمامتر میزد و دردی که کمکم داشت به پاهاش هجوم میاورد از توانش به دور بود.
مردی که ایل شناخته شده بود با بالا انداختن ابروهاش به نگفتن چیز اضافهای بسنده کرد و با تایید کردن حرفهای افراد دیگه توی اتاق با پروندههایی که جلوی صورتش قرار گرفت شروع به امضای اونها کرد.
همونطور که بقیه مشغول صحبتهای از سر خوشحالیشون بودن و از جشن و برنامههای بعدیشون برای همکاری میگفتن تهیونگ توی افکارش غرق شده بود، تمام گذشتهش مثل یه فیلم درحال گذر از جلوی نگاهش بود و چهره پدرش لحظهای ذهن خستهش رو ترک نمیکرد که با احساس رائحه تلخی از افکارش خارج شد و تازه فهمید چنددقیقه پیش با زدن اون حرفها چه کاری کرده..
هدفت از زدن اون حرفها چی بود ؟؟_
جونگهیون گفت و با خم کردن سرش روی صورت تهیونگ منتظر جوابی موند، طعم توی دهنش به تلخی میزد و میدونست اگه این شرایط ثانیهای دیگه ادامه پیدا کنه مجبور به خالی کردن تمام محتویات توی معدهش میشه..
میدونی که باید بهم جواب بدی تهیونگ !!_
با عصبانیت گفت و تهیونگ با انداختن نگاهی به افراد سر میز از نبود حواسشون نسبت به خودشون اطمینان حاصل کرد
از کدوم قسمتش خوشت نیومد.. از اینکه ازت متشکرم یا.. _
یا اینکه تو پدرم نیستی؟؟
با جدیت به زبون آورد و سرشو بالا گرفت تا واکنش مرد رو ببینه وقتی چشمهای بهت زده و نفسهای عمیقش رو دید لحظهای پوزخند زد اما با حس دستهای مرد روی رون پاهاش لرزید.
دنبال چی هستی .. _
گفت و با فشردن پای پسر درد تهیونگ رو بیشتر کرد، سرش رو پایین انداخت و با فشردن لبش سعی کرد طبیعی برخورد کنه
عصبانی کردن من ؟؟_
میخواست گریه کنه اما نباید اینکارو انجام میداد
بیتوجه به خشم و دردی که همزمان بهش حمله میاوردن
پلکهاشو روی هم فشرد و سعی کرد تمام تنفرش رو توی
کلامش بگنجونه..
تمومش کن !!_
تهیونگ گفت اما با حس درد بیشتری که بابت بیشتر فشردن رون پاش بود آهسته ناله تو گلویی کرد و لبشو بیشتر گاز گرفت، میدونست اون مرد با شنیدنش نالهش به کارش ترغیب میشه پس نباید اجازهش رو میداد نه؟؟
انگشتهاش به لبههای صندلی چنگ انداخته بود و بندهاش به سفیدی میزدن و این سکوت به جین یادآوری کرده بود تا به سمتشون برگرده..
اما با دیدن وضعیت تهیونگ که دونههای عرق روی صورتش به وضوح مشخص بودن و چهرهش که توی هم رفته بود با حس بدی خودش رو جلو کشید و اسمش رو صدا زد اما وقتی جوابی ندید به قرمز بودن شرایط پی برد و فهمید اصلا اتفاقای خوبی در انتظار نیست چون چهره جدی اون مرد رو هم درکنارش میدید و میدونست قطعا بحثی بینشون پیش اومده..
با انداختن نگاهی به افراد سر میز و زدن لبخند مسخرهای از جاش بلند شد و خواست چیزی بگه که با باز شدن ناگهانی در با تعجب روشو برگردوند.
_تهیونگ..
چیزی بود که پسر شنید و قدرتش کاری کرد قلب ایستاده تهیونگ به حرکت بیوفته، باعث شد تهیونگ با تمام بیجونی و دردی که داشته بیتوجه به دستی که پاش رو با بیرحمی میفشرده سرش رو بالا بیاره و نگاهش رو به اون صدا بده
اما آرزو میکرد کاش قبل از دیدن جونگکوک توی چارچوب در، درحالی که با چشمهای به خوننشستهاش بهش خیرهست و نفسنفس میزنه میمرده..
جونگکوک اینجا بود..؟!
خب...
یه...
نمیدونم اینجا چخبره..
منم همین الان باخبر شدم : )
هرچی میگید و نمیگید خودتونید.
فایتفورمی رو دوست داشته باشید و نظر یادتون نره :*
YOU ARE READING
Fight For Me
Fanfictionتمام شده " دستهای یخت به قلب عاشق من اجازه سوختن نمیده.. " کاپل : کوکوی / یونمین / نامجین ژانر : رمنس / اکشن / اسمات / اسپرت