Part21

715 101 24
                                    

با دقت و انرژی خاصی در حال درست کردن لگو‌ی جلوی دستش بود و نگاه منتظر و گیج پسر روبه‌روش رو نادیده میگرفت، شاید اگه میتونست طوری اون بچه رو بپیچونه ازش جلوگیری نمیکرد اما زمانی که چشم‌های نیازمند پسر‌بچه رو دیده بود روی بی‌حوصله‌گیش پا گزاشته بود و تصمیم گرفته بود این کار کوچیک رو واسش انجام بده..
سرشو بالا آورد و با لبخند اطمینان‌بخشی که سعی داشت به روی نگران پسر بزنه آخرین قطعه لگو رو هم به زور جا داد.
حتی هیچ ایده‌ای نداشت چطور میشه یک اسباب‌بازی رو چنین درهم و پیچیده بسازن، اما نامجون بالاخره تمومش کرده بود..
ظاهراً!!
خب جونگی.. فکر میکنی چطور شده باشه؟!_
گفت و با دادن لگوی بتمن به دست‌های کوچولوی پسر بچه چشمکی زد، جونگی با چشم‌های هیجان زده و صداهایی که از خودش درمیورد اونو توی دستش چرخوند و با نگاهش همه‌جاش رو از نظر گذروند..
_این.. این خیلی فوق‌العاده‌ست آقای کیم!! 
از جاش بلند شد و با شوق کودکانه‌ای شروع به دویدن دور خودش کرد و با توی هوا تکون دادن اون اسباب‌بازی سعی در تخلیه خوشحالیش داشت، نامجون لبخندی به پهنای صورتش زد و بعد با چیزی که به ذهنش رسیده بود به حرف اومد
_میدونی که لازم نیست منو اینطور صدا کنی..
پس چی باید بگم آقای کیم ؟! _
جونگی به سرعت به زبون آورد و نامجون با دیدن حاضر جوابیش خنده کوتاهی کرد، با جلو دادن فکش سعی در چیدن کلماتش داشت و کمی بعد ادامه داد
میتونی.. میتونی من رو هم مثل جین بدونی.. _
پسربچه لحظه‌ای از حرکت ایستاد و با چشم‌های گرد شده سمت نامجون برگشت همین برای اینکه اون مرد بفهمه گند زده کافی بود
یعنی شماهم مثل بابام هستین ؟!_
با چیزی که شنید بزاق دهنش رو به سختی پایین فرستاد و نگاهش رو همراه با درخواست کمک به جینی داد که توی آشپزخونه درحال شنیدن صحبت‌های شیرین اون دو بود و بابتش لبخند محوی رو روی لب‌هاش نشونده بود.
خب.. خب آره.. میدونی یچیزی شبیه به همین!!_
اما این خیلی عجیبه آقای کیم.. من نمیتونم دو تا پدر داشته باشم.._
پسربچه همراه با خنده‌ای که از سر گیجی و ناآگاهی داشت گفت و نامجون با اظطراب تنها به لبخندی و تکون دادن سرش اکتفا کرد.
اون پسر بچه راست میگفت و نامجون نمیتونست به این حقیقت که اون بچه نمیتونه از دید خودشون به این ماجرا نگاه بکنه پی برد.
 
با بیرون اومدن جین از آشپزخونه نگاهش رو بهش داد و ثانیه‌ای بعد ماگ همیشگی‌ قهوه‌ش که توی خونه اون مونده بود رو بین دست‌هاش دید، لبخندی به معشوقه مهربونش زد و نگاهش رو به جونگی داد که با خوشحالی بسیار زیادی درحال بازی کردن با اون وسیله بود
میدونی که خیلی بچه‌ست.._
درسته، فکر میکنم براش عجله کردم !!_
نامجون همراه با تکون دادن سرش به زبون آورد و بعد با حس شونه‌های پهن دوست‌پسرش روی سینه‌ش لبخندی زد و به آغوش گرفتنش، اجازه داد تا جین با تکیه دادنش به اون خستگی امروزش رو از بین ببره..
بوسه‌‌ای روی موهای خوش‌بوی اون کاشت و به روزهایی که پشت سر گزاشته بودن فکر کرد..
انقدر زیبا واسش نخند نامجونا.. _
نامجون که حرفش رو به خوبی متوجه نشده بود هومی گفت و جین ادامه داد
_اون چال‌های گونت منو دیوون..
با شنیدن صدایی سریع روشو برگردوند و با دیدن گریه جونگی از خودش بی‌خود شد، جفتشون با قدم‌های بلندی خودشون رو به پسربچه رسوندن
_خدای من جونگی.. چیشده؟!
نامجون اما با زودتر فهمیدن ماجرا لگوی شکسته شده رو توی دستش گرفته بود و درحال وارسی کردنش بود، نفس عمیقی کشید و با نگاهش جین رو از واقعیت ماجرا باخبر کرد
من.. من نمیخواستم بشکنمش اما یهو.. یهو _
مابین گریه‌های بی امونش میگفت و نامجون به این فکر میکرد یه بچه برای چی باید انقدر بابت چنین چیزی احساس ناراحتی بکنه، همونطور که روی زانو‌هاش نشسته بود دستش رو به شونه پسر رسوند و با بالا اومدن نگاه اون لبخند بزرگی زد.
این هیچ اشکالی نداره جونگی !!_
درسته پسرم.. برات یکی دیگه‌ش رو میخرم.. _
اما نامجون با دیدن ادامه دادن اون پسر به گریه‌هاش نفس کلافه‌ای کشید و با رسیدن چیزی به ذهنش به حرف اومد
اووو.. ببین کی اینجاست .. _
با این حرف جونگی سرش رو دوباره بالا آورد و با گاز گرفتن لبش سعی در کنترل گریه‌ش داشت، چشم‌های اشکیش رو به نامجون دوخت و با دیدن اداهای اون کنجکاو شد.
تعمیرکار معروف، کیم نامجون اینجاست تا به مشکل شما بپردازه_
مستر جونگی!!
با این حرف خنده کوتاه و بچگانه‌ای کرد و جین به رفتار دوست‌‌پسرش لبخند پرمهری زد، چنین رفتارهای نامجون فقط براش زیادی زیبا بودن.
با به دست گرفتن اون اسباب‌بازی ادامه داد
سه سوته، سالم بهتون تحویلش میدم آقاااا .. _
دو انگشتش رو جلوی ابروش نگه داشت و بعد با چشمکی که زد به جلو هدایتش کرد و جونگی اینبار با صدای بلندی درحال خندیدن بود.
لحظه‌ای بعد نامجون با سعی و تلاشی که برای درست کردن اون وسیله داشت با تقه‌ای که زیر دستش شنید نگاه شرمنده‌ش رو بالا اورد و به جین داد، دو تیکه تازه شکسته رو با دستهاش به ارومی بالا اورد و نگران جلوی صورت پسربچه گرفت .
برخلاف چیزی که انتظار داشت با قهقهه پسر و بعد دوست‌پسرش مواجه شد و باعث شدن خودش هم به خنده بیوفته..
آقای کیم.. شما واقعا.. یه تعمیرکار حرفه‌ای هستید ؟! _
جونگی مابین خنده‌هاش میگفت و نامجون جوابی نداشت بهش بده با نشستن دستی روی بازوش نگاهشو برگردوند و توی چشم‌های جین ثابت موند.
گوشه لبش رو گاز گرفت و با دیدن پهن شدن جونگی روی زمین بخاطر خنده‌هاش لبخند کوتاهی زد که کمی بعد با شنیدن حرف جین و فهمیدن منظورش با شرمندگی سرش رو پایین انداخت.
این عجیبه نامجوناا.._
_جونگی خیلی شبیه به پدر سومشه !! 
 
بی‌توجه به عرق نشسته روی صورت و بدنش مشت‌های محکمش رو روونه هدف تمرینیش میکرد، با هربار تکون خوردن کیسه بکس به دو طرفش نفسش رو عمیق بیرون میداد و بعد قدمی عقب و یا جلو میرفت.
از آخرین دیدارش با تهیونگ که ازش اون درخواست رو کرده بود دوشب میگذشت و جونگکوک دیگه نتونسته بود ببینتش..
هربار با یاد‌آوری اون شب دلتنگ و دیوونه‌تر میشد
 
 _تهیونگ دوست‌پسرم میشی ؟!)
جو.. جونگکوک !!_
تهیونگ با مکثی که بابت شوکه شدنش از طرف شنیدن حرف اون
پسر بود به زبون آورده بود و چشم‌های گرد‌شده‌ش و بهش دوخته‌
بود، ضربات قلبش رو جایی نزدیک به پوست بدنش احساس میکرد و کف دست‌هاش عرق کرده بودن، شنیدن چنین چیزی رو توی خوابش هم تصور نمیکرد و حالا جونگکوک درحالی که فاصله‌ش تنها چند سانتی‌متر از اون پسر بود این اعتراف و به‌روش‌ آورده بود و تهیونگ نمیدونست چه چیزی باید بگه..
من.. من.. _
جونگکوک با گاز گرفتن گوشت گونه‌ش مظطرب و هیجان‌زده منتظر جواب تهیونگ بود اما نمیدونست احساس گناهی که به اون پسر بابت دروغ‌هاش دست داده درحال ریشه‌کنی اون احساسات خوب چنددقیقه پیشه...
من.. نمیتونم چیزی بگم جونگکوک .. _
چطور میتونست درخواستش رو قبول کنه وقتی اونهمه دروغ به جونگکوک توی وجودش ثبت کرده بود ؟!
ته.. _
با شنیدن زمزمه‌ش سریع روشو برگردوند و پشت بهش روی تخت خوابید و جونگکوک رو توی ترسش تنها گزاشت
می.. میخوام بخوابم !!_
با فشردن لبهاش و پلک‌های روهم سعی کرد ذهن درهمش رو آروم نگهداره و کار اضافه دیگه‌ای انجام نده..
و جونگکوک خیره به پرتوی نوری که از ماه روی موهای تیره و حالت‌دار پسر از پشت سر افتاده بود نفسش رو بیرون داد و به این فکر کرد
 شاید بهتر بود، هیچوقت اینو به زبون نیاره ؟! " ) “
 
مشت دیگه‌ای زد و بخاطر شدتی که اون کیسه متحمل شده بود به سمتش برگشت و باعث شد توی آغوش بگیرتش..
نباید.. نباید اونطوری میگفتم.. _
میون نفس‌های عمیق و پی‌درپی‌ش زمزمه کرد و فشار انگشتهاش رو بیشتر کرد، حالا باید چیکار میکرد.
حتی سعی کرده بود با تهیونگ تماس نگیره تا مبادا تحت فشار یا معذبش کنه و برای همین سعی کرده بود با تماس گرفتن با کمپانی بدونه در چه حالی قرار داره اما با این خبر مواجه شده بود که بابت یه سفر کاری به چین رفته..
حقیقت اینکه چرا خودش بهش نگفته بود ناراحت و اذیتش میکرد اما جونگکوک آدمی نبود که بخواد از اون پسر دلخور بشه..
پوست گوشه لبش و به بازی گرفته بود توی افکارش گم شده بود که با دوباره یاد‌آوری اون حرف‌های بی‌نتیجه و نامفهموم پلک‌هاش رو روی هم فشرد و دوباره ضرباتش رو از سر گرفت.
فکر کنم.. ترسوندمش._
لعنت به من .. _
شاید بهتر بود با نامه یا.. _
آره نباید انقدر با صراحت بهش میگفتم.. _
اما.. _
میون زمزه‌هاش لحظه‌ای ایستاد و با تعلل ادامه داد
اون در هر صورت قبول نمیکرد.._
یعنی.. تهیونگ اینو نمیخواد ؟! _
پس چرا.. _
با نقش بستن اون بوسه از طرف تهیونگ جلوش چشم‌هاش قدمی عقب رفت و با جلو اومدنش محکم‌ترین ضربه‌ش رو نثار کیسه کرد.
نفس‌های عمیقش رو بیرون داد و با دست کشیدن به سر و صورت خیس از عرقش سرشو پایین انداخت
_فاک خدایا، دارم دیوونه میشم !!
نفسش رو پوف مانند بیرون داد و دو دستش رو به کمر لختش رسوند و بالا گرفتن سرش سعی کرد خودش رو متقاعد کنه تا به چیز دیگه‌ای فکر نکنه، بالاخره که با اون پسر روبه‌رو میشد و اونموقع..
شاید میتونست بفهمه
قراره تهیونگ رو داشته باشه
یا نه.
 
 
 
 
 
 
 
با رسیدن به هتل با قدم‌های بلندی خودش رو به اتاقش رسوند و به محض باز کردن در سوییتش خودشو داخل پرت کرد و همزمان با شل کردن گره کرواتش روی تختش نشست.
میشد گفت یکی از سخت‌ترین روزهاشو سپری کرده بود، ارتباط برقرار کردن با اون پیرمرد‌هایی که تمام فکر و ذکرشون تنها منفعت خودشون بود به شدت براش کسل‌کننده و مزخرف بوده همیشه و حالا به بالا‌ترین سطح خودش رسیده بود.
نفس عمیقی کشید و خودش رو روی تختش دراز کرد، سعی کرد کمی خودش رو ریلکس کنه، حتی توان گرفتن دوشی رو هم نداشت و از طرفی میخواست خستگیش رو به‌در کنه..
با روی هم گزاشتن پلک‌هاش کمی از هرخواب و خیالی دوری کرد اما با یاد‌آوری چیزی سریعا بلند شد و با درآوردن گوشیش از جیبش اونو جلوی صورتش گرفت.
چندین میسکال از جیمین و کمپانی داشت اما چشم‌هاش اون مابین روی اسم کسی قفل شده بود که دوروز بود نتونسته بود ببینتش و گرمای وجودش رو حس کنه، نگاه پرامید یا صدای بامحبتش رو احساس کنه..
ناخداگاه لبخندی روی لبش نشست و تک‌خنده‌ای کرد با پیچیدن صحنه پیشنهاد جونگکوک جلوی چشم‌هاش پلک‌هاش رو روی هم گزاشت و غلتی زد، اون گرمای پیچیده شده توی وجودش رو با هیچ‌چیزی عوض نمیکرد و احساسات خوبش کاملا بهش هجوم آورده بودن..
دوست‌پسرم میشی…_
با خجالت زمزمه کرد و با خوشحالی که بهش تزریق شده بود دوباره غلتی زد و نگاهشو به سقف داد، هیجانی که داشت وصف‌شدنی نبود و تهیونگ نمیدونست چطوری میتونه لرزش دست‌هاش رو کنترل کنه، اینکه برخلاف همیشه این اتفاق از شادیش بود براش عجیب بود و باعث میشد بارها با خودش اون جمله رو تکرار کنه.. 
اما حقیقت اینکه بهش هیچ جوابی نداده بود کمی خجالت‌زده و ناراحتش میکرد، از جهتی برای جواب بهش میترسید و از طرفی باید بیشتر فکر میکرد، با جواب تهیونگ رابطه بچگی اون‌دو به یه چیز جدیدی تبدیل میشد و تهیونگ بابتش کمی نگران بود
اما تهیونگ جونگکوک رو میخواست..
توی افکارش غرق شده بود که با شنیدن زنگ گوشیش و حس ویبره‌ش به سرعت روی تخت نشست و با فکر به اینکه ممکنه اون پسر باشه گوشیش رو توی دستش گرفت و به اسکرینش خیره موند
اما با دیدن اسم اون مرد یخ زدن دست‌ها و کند شدن ضربانش رو احساس کرد..
چرا تهیونگ فراموش میکرد هرچقدر که خوشحال بشه درآخر چنین چیزی میتونه تمام قلبش رو منجمد کنه؟!
تمام گذشته‌ش ناگهان جلوی چشمش نقش بست و با فهمیدن اینکه چه اتفاقاتی برای اون و خانواده‌ش افتاده دندون‌هاش رو روی هم فشار داد و با دردی که داشت متحمل میشد از سوی شقیقه‌ها و پاهاش ناله‌ای کرد و گوشیش رو به طرفی پرت کرد.
چطور میتونست اجازه بده صدایی که با شنیدنش تمام بدنش به لرزه میوفتاد و ازش متنفر بود توی گوشش بپیچه اونم حالا..
 
درد حتی بهش اجازه نمیداد تا کلمه‌ای به زبون بیاره و یا کاری بکنه، بیشتر از اون ناراحت بود که چرا این اتفاق باید مابین افکاری که مربوط به جونگکوک بودن براش بیوفته..
و تمام احساسات خوبش رو از بین ببره!!
همونطور که پلک‌هاش رو روی هم فشار میداد تا اشک‌هایی که بیرون میریزن رو نبینه مشت‌هاش رو روی ملافه فشرد و ناله کرد.
نمیدونست با چه دردی داره به زبون میاره اما حالا تنها فکرش این ماجرا بود و تمامش بخاطر جونگکوک بود.
وقتی.. وقتی برگردم کوک .. _
بهت.. میگم قول میدم !!_

Fight For Me Where stories live. Discover now