Part 1.

2.2K 193 27
                                    

_کارای ترخیص کامل انجام شده.

_که اینطور، میتونید بیمار رو ببرید من جزئیات رو کامل میکنم

_ ممنونم.

نشستن روی ویلچر خسته ام کرده بود، خوابم میومد.
چشمام بسته نبود اما به قدری پلکهام افتاده بود که فقط کتونی های سفیدم رو میدیدم.

_بالاخره داری برمیگردی به خونه ات.

زمزمه ی ارومی که همراه با نفس های گرم کنار شقیقه ام رها شد بدنم رو از بی حسی خلاص کرد و باعث شد پوستم سوزن سوزن بشه...
ویلچر به حرکت در اومد اما نه توسط اونی که بهم مژده ی برگشتن به خونه داده بود، فرد دیگه ای ویلچر رو حرکت داد و این رو از تفاوت عطرهاشون فهمیدم؛
این یکی گرم بود و یکم شیرین، باعث میشد سلول های بویاییم به کار بیوفته.
صداهای مختلفی از راهروی بیمارستان شنیده میشد، اما پررنگ ترینشون تق تقی بود که انگار فاصله ی زیادی با من نداشت.

با برخورد توده ی باد سرد به صورت داغم فهمیدم که از بیمارستان خارج شدیم.
همون یک ذره دیدی که داشتم هم به محض اینکه بدنم لمس شد و یکی منو توی ماشین گذاشت از بین رفت و خوابیدم‌.
نمیدونم دقیقا چه زمانی بود که مثل وحشت زده ها از خواب پریدم.
میون خواب و بیداری بارها جیغ کشیدم و چشمهام رو برای ذره ای دید بهتر گشاد کردم اما هیچ نتیجه ای نداشت
چند دقیقه پاهام رو روی تختی که دورتا دورش با حریر های سفید محاصره شده بود توی بغلم جمع کردم و لرزیدم؟ نمیدونم.
نمیتونستم چیزی ببینم اما از صدای وحشتناک کوبیدن چیزی به دیوار و هوهوی بلند باد میتونستم حدس بزنم پنجره ای کمی دورتر از تخت وجود داره...

و خب چی میتونست حالم رو بدتر کنه؟
درسته! رعد و برق شدیدی که نتیجه اش بارون سیل مانندی بود که بخاطر پنجره ی باز صدای ریختن اونها روی پارکت چوبی اتاق میومد.
و خب...باز هم از طریق صدا حدس زده بودم کف اتاق پارکت چوبیه!
بالاخره همه جا روشن شد.
چشمهام از شدت روشنایی یهویی اتاق ناخوداگاه بسته شدن.
چندباری پلک زدم و بالاخره تونستم جسم مشکی پوشی که از پشت اون حریر های سفید و بلند بهم خیره شده بود ببینم.

از پشت اون پارچه ی نازک سفید هیچی جز البسه ی مشکی و البته دوتا تیله ی همرنگش دیده نمیشد.
نمیدونم چی توی نگاه نافذش بود که انگار مغزم رو سوراخ کرد، مثل اینکه لخت جلوش نشسته باشم ترسیدم و بدنم رو بیشتر مچاله کردم.
اما این باعث نمیشد دست از نگاه کردن به چهره اش بردارم.
تمام حریر هارو با حوصله از دورتا دور تخت کنار زد و دوباره در انتهای تخت مقابلم دست به سینه ایستاد.
هنوز به چشمهاش خیره بودم...

_من کی هستم؟

طبیعی بود که اول نپرسیدم " تو کی هستی؟"
از نظر من که بود! خودشناسی مهم تر از دیگر شناسیه مگه نه؟
در حال حاضر، هیچ تصوری از خودم ندارم...
حتی حس میکنم یکی با دیدن من این حرف هارو توی سرم میندازه و من دوباره اونارو بازگو میکنم.
نگاه مرد جوان کمی پایین تر از چشم هام رفت، حدس میزنم روی رد اشک هامه.
باید چیکارکنم؟ تنها سوالی که توی ذهنم بود رو پرسیدم!
مرد در جواب لبخندی زد.
نمیدونستم چی برداشتش کنم، حتی نمیتونستم بگم اون نیشخندِ منظور دار بود، یا لبخندِ مهربانانه؟

_ من همه ی کس و کار توهستم...کسی که باید بهش تکیه کنی.

وقتی بهم پشت کرد تا از اتاق خارج بشه تازه متوجه ی عصای عجیب و لنگ زدنش شدم، پای چپش انگار....
اون صدای تق تقی که شنیدم از عصای این مرد بود.
من ازش راجب خودم پرسیدم، ولی اون به من گفت لازم نیست بدونم کی هستم؛ اون منه، میتونم خودم رو در اون پیدا کنم.
تازه تونستم متوجه ی اون پسر قد کوتاهی که کت و شلوار سرمه ای به تن کرده بود بشم.
چشمهاش و تمام اجزای صورتش نگران بود.
یعنی، اون نگرانی بخاطر منه؟

بعد از اینکه اون مرد عصا به دست کاملا از اتاق خارج شد به سرعت به سمتم اومد.
فکرمیکردم بیاد کنارم اما اول از هرچیزی پنجره رو که شلاق مانند به دیوار برخورد میکرد بست.
هنوز هم بارون میومد و هر چند ثانیه رعد و برق باعث درخشش سیاهی اسمون میشد.
بعد از بستن پنجره به سمتم اومد.
خواست بهم دست بزنه که ترسیدم و عقب رفتم.
لبخند پر از استرسی زد.
معلوم بود کلافه است، باید چیکار میکردم؟
من فهمیدم اون مرد کیه اما این چی؟ باید بهش اعتماد کنم؟
دست راستمو گرفت و اروم با انگشت هاش خط های فرضی رو پشت دستم کشید.
یکم قلقلک میشد ولی حس خوبی داشت!
ولی چرا انقدر چشمهاش ترس و نگرانی داشت؟مطمئنا با مرد عصا به دست تو یه تیم بود اما چشمهای اون....

_ اون برادرته، کریستوفر بنگ

_ من کیم؟

_ تو فلیکسی، فلیکس بنگ.

𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}حيث تعيش القصص. اكتشف الآن