_رنگت خیلی پریده هیونجین، لبهات سفید شدن!
فلیکس نگران گفت و لبش رو گاز گرفت.دستهاش رو که در حصار دستبند سرد فلزی بود رو بالا اورد و صورت یخ زنده ی هیونجین رو لمس کرد.
_سردی..چرا انقدر سردی؟!هیونجین لبخندی زد، دست های فلیکس رو هرچند با دستبندی که مزاحم بود گرفت.
_نترس کوچولو، خون از دست دادم عادیه مثل همیشه نباشم.نم اشک چشمهای فلیکس رو سوزوند.
_کاش بخاطر این کوچولو اسیب نمیدیدی._مطمئن باش اگه زمان برمیگشت باز هم همین کار رو میکردم! همه ی آدم ها برای شخصیت اصلی بودن به این دنیا نیومدن؛ شاید از اول من به وجود اومدم تا تو رو نجات بدم. من برای پررنگ نگه داشتن شخصیت اصلی داستانِ تو به وجود اومدم فلیکس.
دو سربازی که همراه با اون ها توی ون نشسته بودن با چشمهای متعجب و کمی ناراحت نگاهشون میکردن، معذب کننده بود اما باعث نمیشد که هیونجین و فلیکس بیخیال حرف هاشون بشن.
_تو این زندان کوفتی بهت درست و حسابی نمیرسن، تو آسیب دیدی ضعیف میشی...
هیونجین قطره اشک فلیکس رو پاک کرد.
_مگه تیر خوردم که اینجوری بی قراری میکنی؟_میشه هی با خنده حواسم رو پرت نکنی؟ من که میدونم درد داری!
_بعضی دردها برای بزرگ شدن لازمه.
_پس میذاشتی خودم متحملش بشم!
_الان با من بحث کنی زمان برمیگرده؟
_دارم بهت اخطار میدم دفعه ی بعد همچین کاری نکنی.
_دفعه ی بعدی وجود نداره، این بار خبر نداشتم اما از این به بعد نمیذارم حتی سایه ای آزارت بده
_من نه، خودت! نذار حتی سایه ای خودت رو آزار بده!
هیونجین خواست بلند خنده که جای بخیه هاش درد گرفت، پس لبهاش رو روی هم فشار داد و لبخندی زد.
_هر دومون، خوبه؟!فلیکس گرفته سری تکون داد، هیونجین کمی فکر کرد که چجوری حرفش رو به زبون بیاره و بعد اروم، جوری که سرباز ها متوجه نشن حرفش رو گفت:
_تو اون پسر عضلانی رو...دوست داری؟_منظورت چانگبینه؟
_فکرکنم اسمش همین بود، دوستش داری؟
فلیکس پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و زمزمه وار گفت:
_هممم..نمیدونم..._ولی اون تورو خیلی زیاد دوست داره انگار.
_من برای اینکه به یکی علاقه مند بشم زیادی سنم کم نیست؟
_مگه عشق سن و سال میشناسه؟
_یکم..یکم احساس کینه دارم._از چانگبین؟
_اوهوم..تمام مدت حقیقت رو میدونست و سکوت کرد.
_اول از همه هیچوقت کینه رو تو دلت نگه ندار لیکس. سیاه میکنه، همه ی وجودتو سیاه میکنه! اولش یه فکر سادهس که گوشهی دلت افتاده دریغ از اینکه هرچی زمان بگذره بزرگ و بزرگ تر میشه...
أنت تقرأ
𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}
Mystery / Thriller👥 پایان فصل اول. شروع فصل دوم. شده تاحالا چشم بازکنی و حس کنی تو جایگاه خودت نیستی؟ من چنین حسی داشتم. وقتی چشم باز کردم دیگه پسر بابام نبودم، دیگه لازم نبود هر روز صبح کوله پشتی قرمز رنگم رو روی دوشم بندازم و به طرف مدرسه حرکت کنم. دنیای جدید، زند...