دنیل کمی از دمنوشش رو خورد و به چانگبین اشاره کرد.
چانگبین هم از دمنوش بابونه رو خورد و ادامه داد.
_الیور به دلیل دزدی اخراج شد! من چند بار دیده بودم که از چیزهایی که بازدید کننده ها به بچه هامیدن میدزده اما هیچوقت حرفی نزدم._چرا؟
_چون از الیور خوشم نمیومد و همه فکرمیکردن دروغ میگم. من به کریستوفر چند سال قبل این موضوع رو گفتم اما اون همش میگفت این دشمنی الکی رو تموم کن و انقدر حسود نباش! من هم ترجیح دادم سکوت کنم.
_اشکالی نداره اگه وسط حرفات میپرم؟ حدس زدن رو دوست دارم. اون اتفاق بد این بود که کریس الیور رو زیر بال و پرش گرفت درسته؟
_دقیقا! ما هیچ برنامه ای برای اومدن الیور همراهمون نداشتیم، اما اون پیش کریس کلی مظلوم بازی در اورد که بهش تهمت زدن، الان هیچی نداره و هزارتا حرف دیگه، کریس هم به اقای لی گفت میخواد الیور هم باهامون بیاد و به عنوان چی؟ مشاور!
اقای لی الیور رو به عنوان مشاور شرکا انتخاب کرد فقط چون کریس گفته بود و بله؛ اون همراه ما اومد به کره.دنیل با جدیت بهش خیره شده بود، شاید این عجیب ترین داستانی بود که توی عمرش شنیده.
از اینجا به بعد داستان احساسی میشد و چانگبین حس میکرد ممکنه لرزه ای توی صداش ایجاد بشه، کمی دمنوش رو مزه مزه کرد و ادامه داد.
البته، نمیخواست به مسائل احساسی اشاره ای کنه و امیدوار بود که دنیل با نگاه تیزرش متوجه نشه._یه سوال دارم.
دنیل از حالت تکیه در اومد، لیوان خالی از دمنوشش رو روی عسلی کنار تخت گذاشت، دست هاش رو به هم گره زد و ادامه داد.
_تو چرا سکوت کردی؟ تو هم یکی از شرکا بودی، مخالفتت تاثیرگذار میبود!چانگبین چشمهاش رو با عجز بست، از این جمله متنفر بود، سوالی که این روز ها زیاد ازش پرسیده میشد.
_من نمیخواستم کریس رو از دست بدم، اگه باهاش مخالفت میکردم ممکن بود دوستیمون رو به هم بزنه._میدونی چانگبین، تو هم مثل کریس وابسته بودی اما نسبت به چیزی که برداشت کردم تو یه ادم درونگرا و محتاطی و کریس یه برونگرای احساسی،
به دلیل همین محتاط بودن تو به کریس وابسته شدی چون داخل حصار امنی که برای خودت چیده بودی بود اما کریس یک نفر رو از محیط بیرون انتخاب کرد چون حس میکرد محبتی که از جانب تو دریافت میکنه کافی نیست!
تو بخاطر این وابسته بودن و ترس از از دست دادن خیلی جاها سکوت کردی و عقب کشیدی.چانگبین نفس عمیقی کشید، حس میکرد بالاخره یکی پیدا شده که اون رو درک کنه.
_میتونی ادامه بدی؟_اره، وقتی اومدیم کره من و کریس خونه ی جدا داشتیم، الیور خونهی جدا. اکثر بعد از ظهر ها پیش خانواده ی اقای لی بودیم. خودش، خانومش و پسرش...فلیکس.
ما رابطه ی خوبی داشتیم، موجین به ما میگفت پسرم و حتی خیلی وقت هانمیذاشت شب ها برگردیم و پیشش میموندیم اما کریس حدود یک سال پیش دوباره حالت های افسردگیش برگشته بود، بردمش مطب یه روانشناس به اسم لی مینهو،
بعد از مدتی کریستوفر خیلی بهتر شده بود، واقعا انگار روحیاتش تغییر کرده بود، میشد خوشحالی رو از توی چشمهاش دید.
ازش سوال کردم و متوجه شدم که اون و دکترش که ازش یک سال کوچکتر بود به هم علاقه مند شدن و کریس به خاطر همین علاقه هم که شده روند درمانی خوبی رو پیش گرفته._چانگبین...؟
چانگبین نگاهش رو به زمین دوخته بود.
_بله؟_چرا بیشتر از خانواده لی نگفتی؟ مخصوصا فلیکس؟
با شنیدن اسم فلیکس سرش رو بالا اورد، دنیل زیرکانه بهش خیره شده بود.
_بهش علاقه داری؟ از وقتی اسمش رو گفتی سیب گلوت مدام داره بالا پایین میشه.بالاخره که باید میگفت این رو، چه بهتر که دنیل ادم باهوشی بود و زود همه چیز رو میفهمید.
_تو در اصل اینجایی تا فلیکس رو نجات بدی وگرنه اگه از الیور یا کریس شکایت داشتی این همه سال معطل نمیکردی._زیادی باهوشی.
_تو زیادی عاشقی، از روی حالاتت میشه فهمید. ادامه بده.
_بعد از اینکه همه از روند درمانی کریس شوکه و خوشحال شده بودیم همه چیز به هم ریخت، الیور به مینهو گفته بود قرص های کریس رو عوض کنه و مینهو هم داد و بیداد کرد، عصبی شد و الیور رو از مطبش پرت کرد بیرون.
الیور پیش کریس کلی مظلوم نمایی کرد و ساده تر بخوام بگم، بین کریس و مینهو رو خراب کرد. کریس رفت پیش مینهو و بهش سیلی زد،
رابطهشون بهم خورد و حتی مینهو فرصت توضیح دادن پیدا نکرد. کریس دوباره بد شد، عصبی شد، شکاک شد! کم کم بین کریس و موجین هم به هم خورد، الیور زیر گوش کریس میگفت موجین قصد داره شراکت رو به هم بزنه و همه چیز رو بالا بکشه و به موجین هم میگفت کریس این قصد رو داره تا حایی که بحث بالا گرفت، موجین گفت میخواد شراکت رو به هم بزنه و با کریس بحثش شد، لحظه ی آخر کریس رو از پله ها هل داد و اون افتاد. به همین راحتی باعث شد غضروف های پای چپش از بین برن و پاش لنگ بزنه.اَبرو های دنیل بالا پریده بود وگفت:
_کریس چیکار کرد؟_حدود یک هفته بیمارستان بود، که کاش هرگز اون خونه رو ترک نمیکرد...
أنت تقرأ
𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}
Mystery / Thriller👥 پایان فصل اول. شروع فصل دوم. شده تاحالا چشم بازکنی و حس کنی تو جایگاه خودت نیستی؟ من چنین حسی داشتم. وقتی چشم باز کردم دیگه پسر بابام نبودم، دیگه لازم نبود هر روز صبح کوله پشتی قرمز رنگم رو روی دوشم بندازم و به طرف مدرسه حرکت کنم. دنیای جدید، زند...