فلیکس نمیدونست باید چیکار کنه، اون هیچ تجربه ای از اینجور مواقع نداشت. تنها دستوری که مغزش بهش رسوند بالا اوردن دستاش و حلقه کردن اونها دور گردن چانگبین بود اما قبل از اینکه اینکار رو انجام بده، چانگبین از لبهای فلیکس دل کند و ایستاد!
چشم های فلیکس هنوز هم بسته بود و لبهاش ماهی وار تکون میخوردن._من خیانت نمیکنم، من به دوستیمون خیانت نمیکنم!
زمزمه های زیرلبی چانگبین چشمهای فلیکس رو باز کرد.اون ترسیده بود، جوری که انگار کسی توی سرش مشغول سرزنش کردنشه تکون میخورد و میگفت "نه"
_بین...
_اتفاقی که افتاد رو فراموش کن و بخواب.
به همین راحتی اعتراف خودش و جواب مثبت فلیکس رو نادیده گرفت و از بین برد.
فلیکس با ناباوری به دری که چانگبین از اون خارج شده بود نگاه کرد._تقصیر خودم شد، چرا اون حرف رو زدم؟ متنفرم از شخصیتت که منو مجبور میکنه برای بیشتر شناختنت تلاش کنم. خیانت؟ به دوست؟ منظورش هیونگ بود یا فرد دیگه ای؟ خیانت برای چی...
فلیکس میخواست بخوابه و میتونست حدس بزنه خواب پایان خبرهای بد امروز نیست، شروع همه ی این ماجرا از بیدار شدنش رقم خورده بود پس رمز پیدا کردن انتهای اون رو در خواب هاش میتونست بدست بیاره.
چی میدید؟ پدرش رو! حتی نمیدونست اسمش چیه اما میفهمید اون که جلوی پله ها ایستاده و با هیونگش بحث سختی میکنه پدرشه.
دود و هوای کدر محیط رو پر کرده بود.صدای فریاد های بلند هر دو خونه رو پر کرده بود. مادرش داشت گریه میکرد و خودش گوشه ای ایستاده بود.
چیزی که توجهش رو جلب کرد دست های به هم قفل شده ی خودش و چانگبین بود، داشت از ترس میلرزید و چانگبین میخواست آرومش کنه...
نمیفهمید چی میگن اما داد های بلندشون رو میشنید و چیزی که نباید به وقوع میپیوست، رخ داد.
پدرش با کف دستهاش ضربه ی محکمی به سینه ی کریستوفر زد و اون از پله ها پرت شد.
پای چپش...داشت از درد ناله میکرد و این حقیقتِ لنگ زدن کریستوفر بیست و هفت ساله بود.
نمیخواست دیگه بخوابه، فلیکس دچار لوسید دریم شده و از خواب دیدنش اگاه بود! دیگه وقت بیدار شدنش بود پس بخاطر کنترلی که رو خوابش داشت چشمهاش رو باز کرد.دهانش خشک شده بود و تند تند نفس میکشید. سرگیجه باعث میشد تکه هایی از اون خواب به چشمش بیاد و وحشت زده تر بشه.
بلند شد و سرش رو تکون داد، دلش نمیخواست دوباره زمین بخوره و دردسر درست کنه پس اروم اروم قدم برداشت و به طرف اتاق کریستوفر حرکت کرد.
دستگیره ی در رو پایین کشید و بدون در زدن وارد شد.
اتاق تاریک بود و تنها نور مهتابیِ آباژور کنار تخت باریکه ی روشنی ایجاد کرده بود. دود خاکستری رنگِ سیگار برگی که دست کریستوفر بود فضا رو مثل رویاهای فلیکس جلوه میداد.
و برادرش در دست دیگه قاب عکسی داشت، قاب عکس خانوادگی ای که همه در اون بودن، حتی چانگبین!به میزکارش تکیه داده بود و فلیکس رو نگاه میکرد.
_هیونگ!_چیشده فلیکس؟ فکرمیکردم خواب باشی.
_پای چپت، بابا! همشو دیدم!
کریس لبخندی زد، بدون توجه به درست نبودن این کار سیگارش رو به زیر انداخت و روی سرامیک های اتاقش با کفش خاموشش کرد
_دود سیگار برای ریهت خوب نیست برادر کوچولو.
_اولین باریه که میبینم سیگار میکشی.
_اولین باریه که بعد از ماه ها دلتنگ گذشته شدم.
_هیونگ، من دیدمش! بابا باعث شد پای چپت اینجوری بشه. داشتید دعوا میکردید. چرا؟ دلیل اون دعوا چی بود که بابا انقدر عصبی شده بود؟
_این که تو خواب خاطراتت یادت میاد یه جور قدرت خاصه.
_جوابمو بده هیونگ! دلیل اون دعوا چی بود؟
_بابا زیر شکایتمون زد و من عصبی شده بودم، داشتم اعتراض میکردم اما اون بها نمیداد. عصبی شد و...بقیش رو هم که میدونی.
_بعد از اون پشیمون شد؟
_نمیدونم بعد از اون چه اتفاقی افتاد چون من رفتم بیمارستان و دیگه نیومدم خونه، یک هفته بعد فوت مامان و بابا و بستری شدن تو اتفاق افتاد.
_هضمش سخته...
_امروز جیسونگ چی بهت گفت تو مدرسه؟
_درواقع هیچی! تا ما رسیدیم شما هم اومدین.
_که اینطور.
_تو با ما زندگی نمیکردی؟
_ما؟
_من و مامان و بابا.
_نه، من با چانگبین زندگی میکردم.
_چرا بابا شراکتتون رو بهم زد؟
_نمیدونم، همه چیز داشت خوب پیش میرفت. من به طور مستقل خودم رو بالا کشیده بودم اما یهویی بابا گفت باید جدا بشیم و نمیخواد با من کار کنه، خیلی هم عصبی بود.
داستان زیادی عجیب شده بود! چرا یک پدر باید شراکتش رو با پسرش اون هم همراه با این همه تهاجم و خشم به هم بزنه؟ مطمئنا این همه ی ماجرا نبود.
اون چه کسیه که از پشت پرده همه چیز رو هدایت میکنه؟* لوسید دریم :
لوسید دریم به موقعیتی میگن که فرد از خواب دیدنش اگاهه و میتونه اون رو کنترل کنه، مطمئنا کسی از شما هم تاحالا تجربه کرده.
من به شخصه زیاد تجربه میکنم و بنگچان هم چندباری گفته که دچار لوسینگ دریم میشه، درواقع شما از اینکه خواب هستید خبر دارید.
برای مثال من یک دفعه خواب ترسناکی میدیدم و توی خواب مدام به خودم میگفتم نترس این خوابه و یکم دیگه بیدار میشی!
امیدوارم توضیحات به اندازهی کافی بوده باشه✨🤍
ووت و کامنت فراموش نشه.*
أنت تقرأ
𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}
Mystery / Thriller👥 پایان فصل اول. شروع فصل دوم. شده تاحالا چشم بازکنی و حس کنی تو جایگاه خودت نیستی؟ من چنین حسی داشتم. وقتی چشم باز کردم دیگه پسر بابام نبودم، دیگه لازم نبود هر روز صبح کوله پشتی قرمز رنگم رو روی دوشم بندازم و به طرف مدرسه حرکت کنم. دنیای جدید، زند...