_خیلی خب، همین الان بریم!
_شما برید لطفا، ما یکم صحبت کنیم میایم.
اقای لی در جواب چانگبین سری تکون داد و رفت._فکرنمیکردم به این زودی قبول کنی!
_چیکار میکردم چانگبین؟ واقعا دیگه خسته شدم از این همه دشمنی و کینه. ته دلم هیچوقت نمیتونم ببخشمش مطمئنا اونم نمیتونه مثل سابق به من نگاه کنه اما این دلیل نمیشه که این دشمنی ادامه پیدا کنه! من فقط میخوام همه چی تموم شه...
مینهو بهش لبخند زد.
_کار خوبی کردی کریس._به فلیکس سلام منو برسونید.
_نمیدونم چجوری بگم بهش...
_فقط شروعش سخته چانگبین، بعدش سبک میشی.
_خیلیخب، ما بریم پس.
_من پیش کریس میمونم، تو و اقای لی برید بهتره.
_خیلیخب، مواظب خودتون باشید.
تو ماشین با اقای لی نشسته بود، سکوت معذب کننده ای وجود داشت و اقای لی سعی کرد اون رو از بین ببره.
_گفتم هیونجین رو ببرن جای دیگه که تنها باشه._باید تو انجام دادنش محتاط میبودید چون فلیکس اون پسر رو دوست داره، یه جورایی بهش اعتماد داره و من دلم نمیخواد حساسیتی که براش پیش اومده تشدید بشه.
اقای لی اَبرویی از حرفهای چانگبین بالا انداخت. این حجم از توجهی که چانگبین به فلیکس داشت خیلی جالب بود، حرف از چیزی میزد که حتی به ذهن خودش هم نرسیده بود!
_حالا میفهمم چرا انقدر فلیکس بهت اعتماد داره._ فقط میشه یه خواهشی ازتون داشته باشم؟
_البته.
_میشه اول اجازه بدید من یکم با فلیکس صحبت کنم بعد بیاید پیشش؟ باید امادهش کنم واقعا این همه اتفاق و داستان و گناهکار هایی که همه چیز رو ازش پنهون کردن..و صد البته خوشحال نمیشه وقتی بفهمه باباش این همه وقت بوده و پیشش نیومده!
_اوه...درست میگی. یه چیزی رو دلم میخواست بپرسم، فلیکس تاحالا عکسی از من دیده؟
_اون اوایل که بهوش اومده بود فقط یه عکس دید. شما خیلی تغییر کردید نسبت به اون موقع و یه عکس تنها ازتون دیدن فکرکنم دلیل خوبی باشه برای اینکه فلیکس شما رو نشناسه. البته انقدر دردسر براش پیش اومد که حق داره به چیز دیگه ای فکرنکنه.
حرفی بینشون رد و بدل نشد تا وقتی که به زندان رسیدن. اقالی لی گفت تا اتمام صحبت هاشون به اتاق ریاست نیره و چانگبین ضربه ای به در اتاق فلیکس زد و وارد شد و در رو بست.
فلیکس با دیدنش از روی تخت بلند شد و چانگبین قبل از اینکه چیزی بگه اون رو در آغوش گرفت.
_بالاخره اومدی!_اومدم فلیکس، اومدم...
از فلیکس جدا شد.
_میشه یکم صحبت کنیم؟
أنت تقرأ
𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}
Mystery / Thriller👥 پایان فصل اول. شروع فصل دوم. شده تاحالا چشم بازکنی و حس کنی تو جایگاه خودت نیستی؟ من چنین حسی داشتم. وقتی چشم باز کردم دیگه پسر بابام نبودم، دیگه لازم نبود هر روز صبح کوله پشتی قرمز رنگم رو روی دوشم بندازم و به طرف مدرسه حرکت کنم. دنیای جدید، زند...