part 30.

324 87 29
                                    

مینهو پوفی کشید و به کریس زنگ زد.
بعد از چند ثانیه کریس جواب داد
_بله؟

_کجایی؟

_مهمه؟

_تا دو دقیقه دیگه لوکیشن باید برام فرستاده بشه.

و قطع کرد، مضطرب تو محوطه ی بیمارستان قدم زد و با صدای گوشیش متوجه شد کریس واقعا براش لوکیشن فرستاده!
_مثل اینکه اگه مثل خودت رفتار کنم مطیع میشی گرگ وحشی!

لوکیشن زیادی نزدیک بود و باعث تعجب مینهو شده بود. کمی بعد متوجه شد لوکیشن پارکینگ بیمارستانه و کریس تو ماشینه.
کریس سرش رو روی فرمون گذاشته بود و مینهو هز پشت شیشه میتونست عمق دردی که توی وجودشه رو حس کنه.

میتونست نابودی روح اون رو حس کنه، ذره ذره ی وجودش بخاطر سم مهلکی که خودش توی ساختنش دست داشت در حال از هم پاشیدگی بود.
نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد و وارد ماشین شد.
کریس خسته گفت:
_اومدی؟

_داری چیکار میکنی با خودت؟

_این بیمارستان...برات آشنا نیست؟

_چرا باید برام اشنا باشه؟

کریس به مینهو نگاه کرد.
_صاحب بیمارستان اقای کانگه.

مینهو متحیر گفت:
_دکتر کانگ!

_درسته، دکتر خانوادگی فلیکس، این بیمارستان هم همونیه که مادر و پدرش منتقل شدن بهش.

_آه خدای من..چرا انقدر همه چی به هم گره میخوره؟!

_تو پارکینگ دیدمش. با کینه نگاهم میکرد، پوزخند داشت...میدونی چی بهم گفت؟

کریس کمی میلرزید و مینهو متوجهش شده بود، دستش رو نرم گرفت و گفت:
_برام مهم نیست چه کوفتی بهت گفته، تو هم نباید بهش فکرکنی!

_بهم گفت خیلی بهت خوش گذشت نه؟ حالا منتظر بمون تا انتقام واقعی رو ببینی، اگه فکرمیکنی تونستی بقیه رو با پنهان کاریات سوپرایز کنی باید بدونی که در آینده ای نزدیک بزرگترین سوپرایز عمرت رو تجربه خواهی کرد و من ثانیه ها رو برای دیدن صورتت در اون لحظه میشمارم‌‌،
تو قراره تمام چیزهایی که داری رو از دست بدی، تمام خاطرات و لحظات خوب زندگیت رو ازت میگیریم...

_مگه دیگه چیزی هم مونده که بخوایم سوپرایز شیم؟ این مرد چه مشکلی داره مگه نمیبینه حالمون خوب نیست؟!

_مامانم هروقت از دستم عصبی میشد و تنبیهم میکرد بعدش صورتم رو می‌بوسید و معذرت خواهی میکرد؛ من همون لحظه غرق شیرینی اون بوسه میشدم و همه چیز رو فراموش میکردم... مینهویا، اگه ببوسمت فراموش میکنی که چه کارهایی کردم؟ من میترسم. میترسم تو رو از دست بدم چون تو تمام چیزهای خوبی که دارم هستی، تو تمام لحظه ها و خاطرات خوب منی...

_من قرار نیست ولت کنم.

_یه روزی بدون اینکه نگاهم کنی میری.

_نمیرم نمیرم!

_اگه رفتی چی؟

مینهو دستش رو دراز کرد و قطره اشکی که روی گونه ی کریس بود رو پاک کرد.
_چطور فکر میکنی من میرم وقتی که تمام خواب هام به تو منتهی میشن؟ تو تمام خواب و بیداری من رو تصرف کردی کریستوفر، تو شب و روز منی. تو برای من حس زندگی کردنی.

_میدونی تو برای من چی هستی؟ تو برای من زیباترین طلوع زندگیمی، تو برای من نفسی برای دمیدنی، تو برای من آبی هستی که به مزرعه خشک زندگیم ریخته شده و سبزش کرد. تو برای من همه چیزی، تو برای من خودِ خودِ زندگی هستی...

مینهو بغضش رو قورت داد.
"چرا ما؟" همش این جمله توی سرش می‌پیچید.
چرا اون ها نمیتونستن مثل هر زوج خوشبخت دیگه ای به هم ابراز علاقه کنن و زندگی روزانه‌اشون رو بگذرونن؟
چرا اون دوتا نمیتونستن بدون اینکه نگرانی ای داشته باشن با هم وقت بگذرونن و شاد باشن؟
این سرنوشت مسخره، چرا انقدر اونارو  از هم دور میکرد؟ چرا انقدر براشون دردسر می‌طلبید؟

زندگی چرا انقدر برای کریستوفر سخت گذاشته بود؟
اون از بچگی سختی کشید و درد رو توی وجودش مخفی کرد.
چرا اون؟! زندگی چرا روی خوشش رو به اون نشون نمیداد؟

_کریس، دکتر کانگ یه چیزی میدونه به نظرم.

کریس خم شد، بوسه ی کوتاهی به لب های مینهو زد.
_چطور؟

مینهو از حس بوسه ی دوست پسرش لبخندی زد.
_گفته سوپرایز و در آخر فعل جمع رو به کار برده "میگیریم"! عجیب نیست؟ اون چرا باید سوپرایزت کنه؟

_اون دوست صمیمی بابای فلیکس بود، احتمالا اون قبل مرگش یه چیزی بهش گفته شایدم مدارکی بهش داده.

_ولی اون زمان که هنوز کاری نکرده بودین، مدارک از چی؟

_نمیدونم مینهو، واقعا نمیدونم!

_میشه فقط بهش فکرنکنی؟ بیا روی خودت کار کنیم. مثل یه پسر خوب دوباره درمانت رو شروع کن، چطوره؟

کریس خسته خندید.
_برای بدست اوردنت، البته که انجامش میدم.

_تو خوب میشی کریس، همه چیز درست میشه و ما تا ابد باهم میمونیم...

𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}حيث تعيش القصص. اكتشف الآن