فلیکس رو به اتاقک کوچیکی برده بودن تا ماشین اماده بشه و بتونه به زندان برگرده، سربازی همراهش نبود و دستبندی هم به دست نداشت.
نمیدونست باید ذهن شلوغش رو چجوری مرتب کنه، نمیدونست باید به خودش و گذشتهی مبهم و آیندهی نه چندان واضحش فکرکنه یا چانگبین...تمام مدت دادگاه چانگبین بهش زل زده بود، با همون لبخند کمرنگ و نگاهی که مستقیم به قلبش میتابید و اون رو گرم میکرد.
فلیکس همون طور که روی صندلی چوبی نشسته بود و پاهاش رو تکون میداد به فکر فرو رفته بود._ وقتی بغلم میکنه دلم میخواد..هیچی، بغل هاش رو دوست دارم. چشمهاش رو هم همینطور، اگه بگم دلم میخواد اونها رو ببوسم حرف بدی زدم..؟ طوری که نگاهم میکنه بهم حس ارزشمند بودن میده، چشمهاش خیلی قشنگه و مهم ترین چیز لبخندشه. لبخندش...فکرنکنم چیزی پیدا بشه که بتونه توصیفش کنه. خیلی دلم میخواد بهش تکیه کنم و ایمان دارم که تکیه گاه خوبیه، اما اگه یه روز پشتم رو خالی کرد چی؟ اگه دوباره همچین چیزی پیش اومد و نتونست انتخاب کنه باید چیکار کنم؟
پشتیبان خوبی بودن چه فایده ای داره وقتی ممکنه یهو ولت کنه؟ باید با هیونجین حرف بزنم اما بازم هم فکرنمیکنم ترسی که از رها شدن دارم رفع بشه. کاش هیچوقت بین من و هیونگ قرار نمیگرفتی چانگبین...حرف های فلیکس با باز شدن در و ورود اقای لی ناتموم موند.
اقای لی لبخندی زد و به حرف اومد.
_خوب بود؟_نمیدونم، حواسم به یه چیز دیگه بود، نه دادگاه؛ البته من که چیزی از اینها سر در نمیارم ولی میدونم دنیل تمام تلاشش رو میکنه.
_جلسات دادگاه تو قرار نیست هیچوقت بد پیش بره، حیف که دلم نمیاد به اونا بگم تا انقدر به خودشون زحمت ندن!
_اگه هم میگفتی باور نمیکردن، همون طور که من باور نمیکنم.
_میخوای بگی به اونها بیشتر از من اعتماد داری؟!
_اگه بخوام رک باشم، بله.
_یادت رفته باهات چیکار کردن؟!
_درسته اونها کار های اشتباه زیادی کردن اما اگه الان گذاشتم کنارم باشن و بهشون اعتماد دارم بخاطر اینه که دیگه چیزی رو ازم پنهان نمیکنن و مسئولیت کارهایی که کردن رو گردن گرفتن، ضمن اینکه پشیمونیشون رو به وضوح میبینم. شما با من صادق نیستید! یهویی اومدین و گفتین دوست پدرمین و هیچ اطلاعات دیگه ای بهم ندادین، واقعا باید چجوری بهتون اعتماد کنم؟! بعد از اتفاقاتی که برام افتاد دیگه نمیتونم همینطوری یهویی حرفای بقیه رو باور کنم! واقعا متاسفم اقای لی.
_تو پسر همون زنی، اگه قلبت انقدر پاک و ساده نمیبود شک میکردم. تو این چند مدت خوب بزرگ شدی فلیکس، مثل همیشه...
_دلم برای مادرم تنگ شده.
_اون رو به یاد اوردی؟
_چند تا خاطرهی کوچیک، حتی اگه یادم هم نمیومد دلم میخواست کسی باشه که بغلش کنم و موهام رو نوازش کنه...
أنت تقرأ
𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}
Mystery / Thriller👥 پایان فصل اول. شروع فصل دوم. شده تاحالا چشم بازکنی و حس کنی تو جایگاه خودت نیستی؟ من چنین حسی داشتم. وقتی چشم باز کردم دیگه پسر بابام نبودم، دیگه لازم نبود هر روز صبح کوله پشتی قرمز رنگم رو روی دوشم بندازم و به طرف مدرسه حرکت کنم. دنیای جدید، زند...