_اما پروازش سقوط کرد...
همزمان با لحن آروم چانگبین اولین قطره ی اشک از چشمهای دنیل روی گونه اش افتاد.
دست چانگبین که روی شونه ای دنیل نشست، از حالت تکیه به شیشه در اومد صاف نشست و اشکش رو پاک کرد._هر دوی ما یه نقطه مشترک داریم، کسی که دوست داشتیم رو بخاطر سقوط از دست دادیم.
_ولی تو هیچوقت خانواده ات رو مجبور نکردی.
چانگبین نمیدونست چی بگه، به ناچار سکوت کرد تا وقتی به خونه رسیدن. در رو باز کرد و اول خودش و بعد دنیل وارد شدن.
خوبه به هم ریخته و نامرتب بود._ببخشید اینجا به هم ریختهاس، قهوه میخوری؟
دنیل نگاهی به اطراف کرد و گفت:
_بدم نمیاد، اتاق کریس کدومه؟_اون که درش مشکیه.
_همه ی درهای این خونه مشکیه چانگبین!
قبل از اینکه چانگبین جوابی بده صدای کریس شنیده شد:
_و روی تمام این در ها نوشته ورود غریبه ها ممنوع!دنیل خندید.
_من که دیگه غریبه حساب نمیشم.کریس توجهی نکرد، نگاهی به فضای به هم ریخته ی خونه انداخت.
_تو این کثافت میخوابیدی؟ خب یکم خونه رو جمع میکردی.چانگبین با دو ماگ قهوه از اشپزخونه بیرون اومد، یکی رو به کریس و دیگری رو به دنیل داد و گفت:
_من اینجا نخوابیدم._پس کجا میرفتی؟
دنیل ابرایی بالا انداخت.
_پیش من!کریس خندید.
_نکنه روش کراشی بین؟_مسخره!
قبل از اینکه فرصت ادامه دادن بحث بینشون رو میدا کنن تلفن کریس زنگ خورد، با دیدن فرد تماس گیرنده اَبرو هاش رو در هم کشید و تلفن رو پرت کرد سمت چانگبین.
چانگبین متعجب گفت:
_الیوره..._بالاخره فرصت شد یه چیزی از مرد منفور خاطراتت ببینم چانگبین، جواب نمیدی؟
_چرا من؟ خود کریس باید جواب بده!
کریس گفت:
_من نمیتونم._تا کی میتونی فرار کریس؟
_تا هروقتی که بتونم!
دنیل که دید جو بینشون داره متشنج میشه جلو ایستاد.
_خیلیخب، اروم باشید. جواب بده چانگببن.چانگبین اب دهنش رو قورت داد، تماس رو وصل کرد و روی اسپیکر گذاشت.
صدای زجر دهنده ی الیور توی سالن پیچید.
_پسرم؟کریس با شنیدن لفظ پسرم چشمهاش رو بست، دندون هاش رو روی هم فشار داد و دستش رو جوری مشت کرد که دنیل ترسید!
_تو اینجا بچه ای نداری مردک حروم زاده!
الیور مکث کرد و ثانیه ای بعد جواب داد
_قرار نبود جای خودش سگ وفادارشو بفرسته.
أنت تقرأ
𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}
Mystery / Thriller👥 پایان فصل اول. شروع فصل دوم. شده تاحالا چشم بازکنی و حس کنی تو جایگاه خودت نیستی؟ من چنین حسی داشتم. وقتی چشم باز کردم دیگه پسر بابام نبودم، دیگه لازم نبود هر روز صبح کوله پشتی قرمز رنگم رو روی دوشم بندازم و به طرف مدرسه حرکت کنم. دنیای جدید، زند...