Part 21.

422 95 18
                                    

قبل از اینکه چانگبین فرصت گفتن حرف دیگه ای رو داشته باشه دنیل وارد شد و در رو بست.
_این سوال منم هست، چرا از خودش نپرسیم؟ تایم بازیگریت تمومه کریس. از خواب ساختگی ای که ساختی تا همه رو فریب بدی بیدار شو!

_منظورت چیه دنیل؟!
دنیل قدمی به جلو برداشت و دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
_منظورم واضحه چانگبین.

مینهو که حس گیجی میکرد و همزمان کم کم عصبانیت توی سلول های بدنش میپیچید رو به دنیل گفت:
_تو کی هستی که یهو اومدی اینجوری میکنی؟!

دنیل خندید.
_اگه من پارنتری مثل تو داشتم دیگه هیچی از دنیا نمیخواستم، خوش به حالش که با اینکه فهمیدی گولت زده باز داری طرفش رو میگیری. مینهوی عزیز دوست پسرت نه نیمه کما بوده و نه بیهوش! همش یه تئاتر کوچیک بوده که باید از خودش دلیلش رو بپرسیم.

_میشه توضیح بدی؟
دنیل ابرو بالا انداخت.
_نوچ! نمیشه چانگبین. کریستوفر بنگ، یا بلند میشی و خودت توضیح میدی یا همین الان میرم و از تمام کادر این بیمارستان به دلیل اطلاعات غلط شکایت میکنم.

_من دهن اون دکتر دهن لق رو میارم پایین.
مینهو بعد از شنیدن صدای کریس از صندلی ای که رو نشسته بود بلند شد.
_کریس!

کریستوفر آهی از درد کشید و از حالت خوابیده به نیم خیز در اومد و به تخت تکیه داد.
با چشم‌های سرخش به چشم‌های دنیل زل زد.
_بهت اجازه ندادم بیای تو اتاقم ناکجا آبادی.

مینهو لبش رو از عصبانیت گاز گرفت.
_فکرنمیکنی اول باید به من توضیح بدی داشتی چه غلطی میکردی؟! تمام مدت مثل احمقا برات کتاب خوندم و در گوشت حرف زدم. تو..تو حتی گریه هامو شنیدی و چیزی به روی خودت نیاوردی!

کتش رو برداشت و خواست قدمی برداره که کریس مچ دستش رو گرفت‌‌.
_بشین عزیزم.

مینهو خواست دستش رو از دست کریس بیرون بکشه که با صدای بلند کریس مجبور شد دوباره روی صندلی بشینه.
_گفتم بشین! همیشه مجبورم میکنی باهات خشن باشم.

چانگبین گیج به دنیل و کریس که مشغول دوئل با چشمهاشون بودن نگاه کرد.
_یکیتون نمیخواد حرف بزنه؟

_من بهت اجازه نداده بودم دست یه غریبه رو بگیری و بیاری تو زندگیمون.

چانگبین پوزخند زد.
_ تو که خوب بلد بودی از این کارا، مگه ازم اجازه گرفتی وقتی دست یه غریبه ی حرومزاده رو گرفتی و به زندگیمون آوردی کریس بنگ؟

_خفه شو!

_این همه مدت خفه شدم، یکیمون مرد و یکی دیگه هم قراره بمیره! فقط دهن باز کن بگو چرا اینکارو کردی!

_من فقط نمیخواستم نگاهم به چشمهاتون بیوفته! صدای گریه ی مینهو رو شنیدم. اره، به نظرت اگه با چشم‌هام دیده بودمش میتونستم بگم چشمهاتو اشکی نکن درست میشه؟ میتونستم بگم دوباره همه چیز مثل اول میشه؟ میتونستم؟! برای چی بیدار می‌بودم؟ برای شنیدن طعنه هاتون؟ اینکه بیشتر بفهمم چه غلطی کردم؟ اینکه همه ی اشتباهات زندگیم رو بکوبین تو سرم؟ برای چی؟

𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}حيث تعيش القصص. اكتشف الآن