هیونجین همونطور که توی اتاق جدیدشون راه میرفت دستی به موهاش کشید.
_نمیتونم درک کنم فلیکس!برای هیونجین غیرقابل باور بود که اون ها رو یک شبه از اون سلول مزخرف به همچین اتاقی منتقل کرده باشن!
حمام و دستشویی، دو تا تخت یک نفره، یخچال، تلویزیون! اون ها حتی یه بالشت درست و حسابی نداشتن و الان چرا اورده بودنشون اینجا...؟فلیکس که روی تخت دراز کشیده بود چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
_اول اینکه انقدر راه نرو بخیه هات باز میشن، دوم اینکه چی رو نمیتونی باور کنی پرنس؟هیونجین خنده ای به لفظ پرنس کرد.
_من پرنس یا شاهزاده نیستم، این لقب بیشتر برازنده ی خودته، همون پرنس ته تغاری خاندان سلطنتی که با نگاه روشنی که داره کل کشورش رو از تاریکی نجات میده. همون خوش قلبایی که توی فیلم ها میبینی!_اگه من کوچک ترین پرنس کشورم، تو ولیعهدی هستی که میتونم بهش تکیه کنم.
حرف فلیکس هیونجین رو ترسوند! وقتی اون نمیتونست به ادم هایی که بیرون این زندان بودن و خیلی پیش تر از اینکه با هیونجین اشنا شه میشناختتشون اعتماد کنه نشون میداد دچار مشکل اعتماد کردن شده.
این مشکل میتونه روی همه ی روابطش تاثیر بذاره، پایه های افسردگی و شکاکیت رو در اون به وجود بیاره و در آخر اون رو تبدیل به یه ادم وابسته کنه!
_بچه ی شیرین...داشتم میگفتم، این عجیبه که ما رو اوردن اینجا._خب اون اقاهه گفت اومده که حواسش بهمون باشه، حتما کار اونه! میخوان ازمون محافظت کنن.
_وقتی ضارب از عوامل این زندان بوده چجوری بتونم بهش اعتماد کنم؟
با شنیدن صدای فرد سوم نفس تو سینه ی هردو خبس شد!
_از کی تاحالا شهادت دروغ وارد پرونده میکنی؟!فلیکس سریع سر جاش نشست و هیونجین به سرعت برگشت، همون مرد بود که چند ساعت پیش دیده بودنش!
_از کی تاحالا بدون اجازه به حریم شخصی زندانی ها تجاوز میشه؟!مرد جلو اومد، عصبانی بود اما خودش رو کنترل میکرد و این از فشار دادن لبهاش به هم مشخص بود.
_مثل اینکه باید از هم جداتون کنم، تو داری جون فلیکس رو بااین کارات به خطر میندازی!_من بخاطر همین فلیکسی که ازش حرف میزنی چاقو خوردم! چطور میتونی بهم این حرف رو بزنی؟ تو کی کسی هان؟!
_من...من..
_تو چی؟!
هیونجین عصبی شده بود و فلیکس این وضعیت رو دوست نداشت! جلو اومد و پشت هیونجین ایستاد، یکی از دست هاش رو گرفت و آروم گفت:
_شما کی هستین آقا؟مرد اب دهنش رو قورت داد.
_من...من دوست پدرتم فلیکس!یک لحظه انگار زانو های فلیکس لرزید، محکم تر هیونجین رو گرفت.
_چی..؟
أنت تقرأ
𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}
Mystery / Thriller👥 پایان فصل اول. شروع فصل دوم. شده تاحالا چشم بازکنی و حس کنی تو جایگاه خودت نیستی؟ من چنین حسی داشتم. وقتی چشم باز کردم دیگه پسر بابام نبودم، دیگه لازم نبود هر روز صبح کوله پشتی قرمز رنگم رو روی دوشم بندازم و به طرف مدرسه حرکت کنم. دنیای جدید، زند...