part 31.

288 77 71
                                    

هیونجین همونطور که توی اتاق جدیدشون راه میرفت دستی به موهاش کشید.
_نمیتونم درک کنم فلیکس!

برای هیونجین غیرقابل باور بود که اون ها رو یک شبه از اون سلول مزخرف به همچین اتاقی منتقل کرده باشن!
حمام و دستشویی، دو تا تخت یک نفره، یخچال، تلویزیون! اون ها حتی یه بالشت درست و حسابی نداشتن و الان چرا اورده بودنشون اینجا...؟

فلیکس که روی تخت دراز کشیده بود چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
_اول اینکه انقدر راه نرو بخیه هات باز میشن، دوم اینکه چی رو نمیتونی باور کنی پرنس؟

هیونجین خنده ای به لفظ پرنس کرد.
_من پرنس یا شاهزاده نیستم، این لقب بیشتر برازنده ی خودته، همون پرنس ته تغاری خاندان سلطنتی که با نگاه روشنی که داره کل کشورش رو از تاریکی نجات میده. همون خوش قلبایی که توی فیلم ها میبینی!

_اگه من کوچک ترین پرنس کشورم، تو ولیعهدی هستی که میتونم بهش تکیه کنم.

حرف فلیکس هیونجین رو ترسوند! وقتی اون نمیتونست به ادم هایی که بیرون این زندان بودن و خیلی پیش تر از اینکه با هیونجین اشنا شه میشناختتشون اعتماد کنه نشون میداد دچار مشکل اعتماد کردن شده.

این مشکل میتونه روی همه ی روابطش تاثیر بذاره، پایه های افسردگی و شکاکیت رو در اون به وجود بیاره و در آخر اون رو تبدیل به یه ادم وابسته کنه!
_بچه ی شیرین...داشتم میگفتم، این عجیبه که ما رو اوردن اینجا.

_خب اون اقاهه گفت اومده که حواسش بهمون باشه، حتما کار اونه! میخوان ازمون محافظت کنن.

_وقتی ضارب از عوامل این زندان بوده چجوری بتونم بهش اعتماد کنم؟

با شنیدن صدای فرد سوم نفس تو سینه ی هردو خبس شد!
_از کی تاحالا شهادت دروغ وارد پرونده میکنی؟!

فلیکس سریع سر جاش نشست و هیونجین به سرعت برگشت، همون مرد بود که چند ساعت پیش دیده بودنش!
_از کی تاحالا بدون اجازه به حریم شخصی زندانی ها تجاوز میشه؟!

مرد جلو اومد، عصبانی بود اما خودش رو کنترل میکرد و این از فشار دادن لبهاش به هم مشخص بود.
_مثل اینکه باید از هم جداتون کنم، تو داری جون فلیکس رو بااین کارات به خطر میندازی!

_من بخاطر همین فلیکسی که ازش حرف میزنی چاقو خوردم! چطور میتونی بهم این حرف رو بزنی؟  تو کی کسی هان؟!

_من...من..

_تو چی؟!

هیونجین عصبی شده بود و فلیکس این وضعیت رو دوست نداشت! جلو اومد و پشت هیونجین ایستاد، یکی از دست هاش رو گرفت و آروم گفت:
_شما کی هستین آقا؟

مرد اب دهنش رو قورت داد.
_من...من دوست پدرتم فلیکس!

یک لحظه انگار زانو های فلیکس لرزید، محکم تر هیونجین رو گرفت.
_چی..؟

𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}حيث تعيش القصص. اكتشف الآن