Part 25.

365 84 53
                                    

*********
_هی!!! چطور تونستی بیای تو؟!
کریس در خونه ی مینهو رو بست و کلیدش رو تو هوا تکون داد.

_به راحتی‌.
مینهو با چشمهای گرد شده بهش زد زد.
_ولی اون موقع جلوی چشم خودم کلیدا رو انداختی تو اتیش!

_ولی ندیدی که زاپاساش رو هم بندازم تو آتیش، دیدی؟

مینهو از این حجم خود درگیری کریس میخواست دو دستی بکوبه تو سر خودش!

_میمیری مثل ادم بگی همه ی این مدت که میگفتی حالت ازم بهم میخوره و نیام پیشت همچنان دوستم داشتی؟! کریس تو شخصیت فوق العاده صاف و رمانتیکی داشتی، واقعا نمیفهمم چجوری شدی این!

کریس خودش رو روی مبل کرم رنگ مینهو انداخت و بعد از نگاهی که به دکوراسیون کرم، سفید اون کرد گفت:
_اینکه چیزی نیست بخوام برای گفتنش خودمو به زحمت بندازم، من حتی بعضی شب ها وقتی خواب بودی میومدم و ساعتها نگاهت میکردم.

مینهو حس عجیبی پیدا کرد، هروقت که با خودش عهد میکرد دیگه کریس رو ادب کنه و بهش اهمیت نده اون میومد و از چیزهایی میگفت که پروانه های ابی شکم مینهو تند تند بال بزنن‌...

حس میکرد چیزی توی دلش خالی شده، یک اضطراب و علاقه خاص! چیزی که لمسش مینهو رو روی ابرا می‌برد. کریس مینهو رو دوست داشت! اون عاشق مینهو بود اما خودش رو گم کرده بود.
شخصیت اون میون دوراهیِ کریس قبل از فوت پدر و مادر فلیکس یعنی شخصیت اصلی خودش و کریس بعد از فوت والدین فلیکس یعنی شخصیتی که الیور ازش ساخته بود گیر کرده و حالا مینهو خودش رو موظف میدید تا بهش کمک کنه!

_اگه بیدار میشدم چی؟

_اون موقع تظاهر میکردم داری خواب میبینی، مثل شب تولدت.

مینهو به یادآورد، اولین شب تولدش از زمانی که با کریس اشنا شده بود به بدترین شکل ممکن گذشت، چون بهش پیام داد دلش براش تنگ شده و کریس از پشت تلفن دعوای مفصلی باهاش داشت.

_اون شب چون همش خواب تو رو میدیدم اون لحظه هم فکر کردم دارم خوابت رو میبینم فقط یکم شفاف تر...
کریس بلند شد و به طرف مینهو رفت، دستش رو دور بدن اون پیچید و محکم بغلش کرد. سرش رو روی شونه ی مینهو گذاشت و آروم گفت:
_دارم به این فکرمیکنم که چجوری ازت تشکرکنم. میدونم خیلی اذیتت کردم، میدونم خیلی اسیب دیدی، و اینم میدونم که چقدر برای من تلاش کردی! من همه‌شون رو میدونم مینهو عزیزم.‌..

مینهو نرم خندید.
_نکنه دارم خواب می‌بینم؟

قبل از اینکه خنده اش تموم بشه نرمی لبهای کریس رو روی لبهاش حس کرد.
از آخرین بوسه‌اشون چند وقت میگذشت؟ حتی نمیتونست به یاد بیاره اخرین باری که انقدر آروم و رمانتیک کنار هم بودن چه زمانی بوده!

کریس خیلی آروم میبوسید و لبهای اون رو مک میزد. مینهو مطمئن بود که این کریس، کریس واقعیه چون اگه نبود مطمئنا به جای بوسه با گاز های فراوون لبهاش رو پاره میکرد!
انقدر توی فکر بود حواسش از همراهی کردن پرت شد و کریس که این رو فهمید ازش جدا شد.
_دوست نداشتی؟

مینهو دستپاچه گفت:
_نه فقط..یکم باورش سخته. بذار به حساب اینکه فکرمیکنم همش یه خوابه.

_مطمئنا لبهای من توی خواب انقدر نرم و خوشمزه نیست!
مینهو ضربه ای به کتفش زد.
_خودشیفته!

_مینهو؟

مینهو به اپن اشپزخونه تکیه داد کمی از کریس فاصله گرفت.
_هوم؟

کریس دوباره نزدیکش شد.
_به نظرت دیگه وقتش نیست؟

_وقت چی؟

_من به چیزی نیاز دارم که به شروع دوباره ای وادارم کنه، چیزی که باعث بشه همه چیز رو فراموش کنم و دلیل جنگیدنم رو پیدا کنم، و فکرمیکنم کلید این در تو دستای تو باشه.

_منظورت چیه؟

_منظورم اینه که باید رابطه‌مون رو رسمی تر کنیم، من میخوام مثل همیشه داشته باشمت و البته-...

مینهو منظور دیگه ی کریس رو فهمید.
_من هیچوقت نگفتم نمیخوام باهات سکس داشته باشم.

_اما من همیشه ترس رو توی چشمهات می‌دیدم!

_من از اون تایپ ادمایی که نیستم که برای بودن با کسی له له بزنم، من فقط میخوام همه چیز آروم و خوب پیش بره و اره میترسم! حق دارم از چیزی که تجربه نکردم بترسم.

_هنوز هم میترسی؟

_نه، اما بهت اعتماد کافی ندارم.

_باید بهم کمک کنی تا کامل برگردم، باید پشتم باشی! باید یه دلگرمی خاصی داشته باشم و برای من اون تویی.
_تو این وضعیت مسخره، دستگیری فلی-..

_الان فقط خودمون مهمیم مینهو! یکبار هم که شده باید بخاطر رابطه ی خودمون دوطرفه قدم برداشته بشه.

_اما-..

_من مراقبتم، قول میدم دوباره اعتمادت رو بدست بیارم فقط همین یه بار بهم اعتماد کن، نمیذارم اسیب ببینی، تو از الان فقط مینهو حساب نمیشی تو دیگه بخشی از منی...

مینهو نمیدونست جی بگه، کریس اصرار میکرد و اون هم از ته قلبش مشکلی نداشت! بیشتر میخواست بی اعتمادیش به کریس رو نشون بده.

با دیدن سکوت مینهو کریس لبخندی زد، سرش رو به قصد جا گذاشتن مارک به طرف گردن مینهو برد اما با زنگ خوردن گوشیش عقب کشید.
_لعنت به ادم مزاحم!

مینهو بلند خندید و کریس خیره به لبخندش شد، انقدر عمیق که نزدیک بود تماس قطع بشه و با تذکر مینهو دکمه ی سبز رو زد و جواب داد.
_بله چانگبین؟

_فلیکس تو زندان چاقو خورده داریم میریم بیمارستان، اگه میخوای تو هم بیا، ادرسش رو برات میفرستم.

و تماس قطع شد.
مینهو با دیدن کریس که تقریبا خشکش زده بود گفت:
_چانگبین بود؟ چی گفت؟

_فلیکس چاقو خورده!

حجم بزرگی از استرس به مینهو وارد شد.
_زود باش بریم پیشش.

*

𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}حيث تعيش القصص. اكتشف الآن