مینهو با غرغر دست کریستوفر رو پانسمان میکرد، به طرز عجیبی از صبح انرژی فوق العاده ای داشت و این از کریسِ همیشه بیحال بعید بود! زودتر از مینهو بیدار شده بود و برای دویدن به رودخانه هان رفت، برگشت و دوش گرفت.
مینهو رو به زور از تخت کجا کرد بعد از اینکه صبحانهی مفصلی براش تدارک دید، دوتایی به خرید رفتن و میشه گفت چیزی نبود که نخریده باشن! حتی کریس بیلچه، گلدون و چندتا نهال از درخت های مختلف خرید تا توی باغچه بکاره و همین کار رو هم کرد! حین انجامش یکی از گلدون ها از دستش افتاد و باعث خراشیدگی سطحی اون شد.
بعد از خریدشون باز هم به بیرون موندن ادامه دادن. شهربازی، سینما، کاخ های گردشگری و حتی پوشیدن هانبوک و گذروندن کلی وقت غیرقابل تصور باهم! گذروندن وقت شبیه یه کاپل عادی و خوشبخت...
برای مینهو بهشت جز این چی میتونست باشه؟
کریس دیگه افکار خودکشی نداشت و سعی میکرد جور دیگه ای دنیا رو ببینه، چی از این بهتر؟
_حواست کجا بود خب؟!_حواسم تقریبا یه جاهایی اطراف لبهات بود!
_تو چرا انقدر عجیب غریب شدی؟
_واقعا که، من دارم به حالت نرمال برمیگردم و تو میگی عجیبم؟
مینهو لبخندی زد.
_اره واقعا، شبیه همون موقع ها شدی. همون موقع هایی که عاشق تک تک لحظاتش بودم._دارم سعی میکنم از تک تک ثانیه هایی که کنارتم استفاده کنم، حداقل یکبار هم که شده جواب این همه تلاشت رو بدم. تو همیشه میخواستی من به اون موقع ها برگردم درسته؟
_همیشه همین رو خواستم، هر لحظه!
_پس چرا سعی نمیکنی از امروز لذت ببری؟
_این تغییرِ یک شبه بهم استرس میده کریس. اما میدونی؟ دارم ازش اس-..
کریستوفر لبهای مینهو رو شکار کرد و به آرومی مشغول بوسیدنشون شد. مینهو نمیتونست درست همراهی کنه و این برای پسر بزرگتر خیلی کیوت بنظر میرسید!
بعد از اینکه آخرین بوسه روی لبهای مینهو نشست از اون جدا شد و دست هاش رو گرفت.
_با استرس اینده لحظات خوش امروز رو خراب نکن مینهو. هیچکس خبر نداره حتی یک ثانیهی دیگه چه اتفاقی میوفته، شاید فردا من نباشم و تو دلتنگ تک تک این ثانیه ها بشی که همشون رو هم حروم کردی!مینهو سرش رو روی شونهی کریس گذاشت.
_اینجوری نگو...با زنگ خوردن گوشیش و دیدن شمارهی استادش مکالمهی بین خودش و کریس رو قطع کرد.
_همینجا بشین تا بیام.کریس لبخندی زد، با دستهاش صورت مینهو رو قاب گرفت و پیشونیش رو بوسید.
_من همیشه یه جا میشینم، توی قلب تو؛ و میدونم جام حسابی اونجا امنه چون بهترین ادمی که تو دنیا میشناسم برام یه قصر بزرگ اونجا ساخته.مینهو خندید.
_لاس خوبی بود کریستوفر بنگ، حرفم یادت نره!
بعد از دیدن سر تکون دادن کریس نفس عمیقی کشید و به داخل خونه و اتاقش رفت تا راحت با استادش صحبت بکنه. چند روز پیش به استادش در مورد کریس گفته بود و ازش خواهش کرده بود تا درمان جدی رو شروع کنن.
_سلام استاد!
أنت تقرأ
𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}
Mystery / Thriller👥 پایان فصل اول. شروع فصل دوم. شده تاحالا چشم بازکنی و حس کنی تو جایگاه خودت نیستی؟ من چنین حسی داشتم. وقتی چشم باز کردم دیگه پسر بابام نبودم، دیگه لازم نبود هر روز صبح کوله پشتی قرمز رنگم رو روی دوشم بندازم و به طرف مدرسه حرکت کنم. دنیای جدید، زند...