نمیدونست از وقتی به خواب رفته چقدر گذشته اما با تکون های شدیدی که حس میکرد چشمهاش رو باز کرد. دنیل، هیونجین، خودش و کریستوفر با دست های بسته تو ونی بودن که معلوم نبود داره به کجا میره...
_کم کم داشتم نگرانت میشدم...مینهو صافت نشست و به کریس که کنارش بود نگاه کرد.
_چیشده؟!_تو یکم دیگه بخواب وقتی رسیدیم خودشون میگن عزیزم.
طبق معمول دنیل داشت شیرین زبونی میکرد.
_محض رضای خدا دهنت رو ببند دنیل، ما با دستای بسته داریم کجا میریم؟!هیونجین بی حوصله گفت:
_نشد شما سه تا یه جا باشید و فقط برای یک بار مثل ادمای متمدن صحبت کنید! همین الانشم ما رو دزدیدن و معلوم نیست تو کدوم جهنمی میریم بعد داد و هوار هم میکنید که زودتر دخلمون رو بیارن؟_خب یکیتون مثل ادم نمیگه چه خبره!
کریستوفر شقیقهی مینهو رو بوسید.
_آروم باش. حدود یک ساعت بعد اینکه خوابیدی چند نفر که مسلح بودن وارد خونه شدن و دستامونو بستن و سوار ماشینمون کردن، ما راحت بیدار شدیم و ولی تو بخاطر داروهات خوابت سنگین تر شده بود انگار. الان هم ساعت باید طرفای سه یا چهار صبح باشه. هرچی سعی کردیم باهاشون حرف بزنیم فقط تهدید کردن که بهمون شلیک میکنن. راننده و کسی که رو صندلی شاگرد نشسته، یه ماشین هم پشت سرمونه.قلب مینهو برای ثانیهای ایستاد و طولی نکشید که اشک توی چشمهاش جمع شد.
_همونا هستن مگه نه؟ بخاطر من اومدن. بخاطر من اینجوری شده، معلوم نیست قراره چه بلایی سر شما بیاد! من متاسفم، واقعا عذرمیخوام. ببخشید که بهت نگفتم اونا رو دیدم..._اتفاقی برامون نمیافته، فقط آروم باشید. تا جایی که بتونم، تا هرجایی که بشه از شما سه تا محافظت میکنم.
_ببخشید، کاش میتونستم کاری بکنم!من واقعا عذرمیخوام. همه چیز تقصیر منه...
هیونجین نفس عمیقی کشید.
_کریس درست میگه، باید سعی کنی آروم باشی. چه تقصیر تو باشه چه نباشه ما الان اینجاییم و تعیین مقصر باعث نمیشه چیزی عوض بشه پس سعی کن باهاش کنار بیای و خودت رو سرزنش نکنی._منم با کریس موافقم؛ البته نه تو اینکه اروم باشیم. اون قسمتی که گفت اتفاقی برامون نمیافته چون اگه قصد داشتن ما رو بکشن همونجا تو خونه کارشونو تموم میکردن. اینطور نیست؟
دنیل کمی جو رو آروم تر کرد با حرفش، هرچند مینهو هنوز پر از اضطراب بود و پشت ارامش ساختگی کریستوفر کوه اتشفشانی بود که داشت فوران میکرد. اون ها محال بود از مینهو بگذرن، حتی اگه بقیه رو میکشتن مینهو رو برای خواسته هاشون نگه میداشتن و فکر این کریستوفر رو دیوونه میکرد. برای خودش مهم نبود بمیره اما دلش نمیخواست حتی یه خراش کوچیک روی صورت مینهو ایجاد بشه. حالا در کنار مینهو دو نفر دیگه هم بودن تا نگرانی کریس چند برابر بشه.
_جدی میگم، اگه دقت میکردین به ما چشمبند هم نزدن که مسیر رو نبینیم! بچها ما دوباره این راه رو برمیگردیم.
هیونجین میخواست بگه "اقای خوشبین رو باش، انقدر زمین بی صاحب اینجا هست که تو یه قسمتش چهارتا قبر بکنن و چالمون کنن، دیگه چه نیازه چشمامونو ببندن؟" ولی بخاطر اینکه بیشتر از این مینهو و کریس رو نترسونه چیزی نگفت. معلومه که خوشبین نبود! مگه میشد بزرگترین مافیای ایتالیا تو رو بدزده و تهش زنده بمونی...؟
أنت تقرأ
𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}
Mystery / Thriller👥 پایان فصل اول. شروع فصل دوم. شده تاحالا چشم بازکنی و حس کنی تو جایگاه خودت نیستی؟ من چنین حسی داشتم. وقتی چشم باز کردم دیگه پسر بابام نبودم، دیگه لازم نبود هر روز صبح کوله پشتی قرمز رنگم رو روی دوشم بندازم و به طرف مدرسه حرکت کنم. دنیای جدید، زند...