_حالش چطوره؟
مینهو آروم گفت:
_وقتی رفتم پیشش چند بار استفراغ کرد، فکرکردم معده اش عصبی شده ولی وقتی تشنج کرد متوجه شدیم فشار خونش خیلی بالا بوده..._خوابه یا بیهوش؟
_نیمه کما؟ اگه یکم دیرتر اورده بودمش میرفت توی کما، الان بیهوش یا خواب نیست. یه چیزی شبیه کماست اما از اون بی خطر تره.
_اولین باره چنین چیزی میشنوم، این دیگه چه کوفتیه؟! کی بیدار میشه؟
_دکتر گفت الان تو حالتیه که به خواست خودش میتونه بیدار بشه و فکرنکنم کریس حالا حالا ها بخواد با فاجعه ی به بار اومده روبهرو بشه!
چانگبین با خستگی روی صندلی کنار مینهو نشست و شقیقه هاش رو فشار داد.
_کی واقعا اشتباه کرد مینهو؟_نمیدونم...
چانگبین نیشخندی زد و بهش نگاه کرد.
_وقتی دلت داره میگه "تو" نگو نمیدونم._اگه بگم تو چیزی عوض میشه؟
_حداقل تو چشمهام نگاه نمیکنی و بهم دروغ بگی.
مینهو نفس حرص داری کشید.
_تو، مقصر تویی! تویی که ترسیدی و سکوت کردی، خود تو! واقعا میخوام دلیل سکوتت رو بدونم چانگبین. تو چی از جیسونگ هفده ساله کم داشتی؟ پای شکسته ی منو میبینی؟ تو چی از منِ غریبه کم داشتی که سکوت کردی؟
_شما مثل من از دو طرف وابسته نبودید، من قدرت کافی اینکه پشت یک نفرشون باایستم رو نداشتم! اگه به فلیکس همه چیز رو میگفتم به جای جیسونگ الان من و فلیکس زیرخاک بودیم! فکر کردی نمیدونستم تهش این میشه؟ به فلیکس گفتم پای این بچه رو وسط نکش، بهش گفتم داری اشتباه میکنی. با جیسونگ حرف زدم حتی تهدیدش کردم که خودش رو قاطی این جریان نکنه اما کرد و مرد!
_تا کی چانگبین؟ تا کی میخواستی با این روش پیش بری؟
چانگبین خسته گفت:
_تا وقتی که یه راهی پیدا میکردم! من نمیتونستم بین فلیکس و کریستوفر مستقیم پشت کسی بگیرم، نمیخواستم فقط یکیشون رو داشته باشم، من به هردو احتیاج دارم! داشتم کاری میکردم که دستم به اون نوک هرم برسه. من داشتم برای نابود کردن الیور نقشه میریختم که مرگ جیسونگ همه چیز رو بهم ریخت..._میخوای چیکار کنی؟
_پیش وکیل بودم.
_واقعا فکرمیکنی با وکیل میتونی کاری کنی؟!
_فقط میخوام هر کاری که از دستم برمیاد انجام بدم.
_فکر جیسونگ از سرم بیرون نمیره.
_منم...
_حتی انقدر درگیریم که نمیتونیم یه مراسم خوب براش بگیریم.
أنت تقرأ
𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}
Mystery / Thriller👥 پایان فصل اول. شروع فصل دوم. شده تاحالا چشم بازکنی و حس کنی تو جایگاه خودت نیستی؟ من چنین حسی داشتم. وقتی چشم باز کردم دیگه پسر بابام نبودم، دیگه لازم نبود هر روز صبح کوله پشتی قرمز رنگم رو روی دوشم بندازم و به طرف مدرسه حرکت کنم. دنیای جدید، زند...