روی مبل نشسته بودم. زانوهام رو در آغوش گرفته بودم و فکرمیکردم...به هرچیزی که میتونستم.
چانگبین کمی دور تر روی مبل سه نفره درازکشید. چشمهاش رو بست و صدای نفس عمیقی که کشید به گوشم رسید.سرش رو پانسمان کرده بودم و تمام مدت بهم زل زد. با انگشت اشارهاش کک و مک های صورتمو لمس میکرد. برخورد نفس های سردش به لبهای گرمم معذبم میکرد، اون موقع خواستم تکونی بخورم که دستهام رو گرفت.
_آخرین باری که اینجوری نزدیکت بودم رو یادم نمیاد._ما قبلا زیاد به هم نزدیک می شدیم؟
_نه! بخاطر همینه که یادم نمیاد.
نمیدونستم چی بگم.
باید میگفتم " از این به بعد بیا انجامش بدیم؟ "
داشت غیر مستقیم از من اجازه میگرفت؟ یا چیزی رو بهم میرسوند؟
من برای درک حرف های چانگبین خیلی ضعیفم...
من برای درک همه چیز خیلی ضعیفم.
وارد شدن هیونگ به خونه از بارش افکار ناامیدانهام جلوگیری کرد. خوشحال و پرانرژی بود، لبخند بزرگی داشت و چشمهاش برق میزدن._مینهو چطور بود؟
_اگه انقدر کنجکاوی باید باهام میومدی چانگبینشی.
_دلم نمیخواست شاهد صحنه های مزخرف عاشقانهتون باشم!
هیونگ خنده ی بلندی کرد و کنار چانگبین نشست.
_یکم بوسیدمش و مارکش کردم. چیز جدیدی نبود!_هیونگ!
_اوه! بالاخره برادر کوچولو افتخار دادن و حرف زدن!
_هیونگ چطور میتونی انقدر راحت از اتفاقاتی که بینتون افتاده بگی؟!
هیونگ دوباره خندید.
_به راحتی! یعنی تو اینکارو نمیکنی؟_نه! من عمرا از چیزای بین خودم و کسی که دوستش دارم بهت بگم.
_منم منتظر نمیشینم تو چیزی بگی، خودم میام جلو و از نزدیک همه چی رو میبینم!
پوفی کشیدم. باید سوالی که تو ذهنم بود رو میپرسیدم...
_هیونگ؟هیونگ دست چانگبین که سعی داشت بلند بشه گرفت و کمکش کرد کنارش بشینه.
_بله؟_من مدرسه میرفتم؟
_تو؟ نه، تو این هفده سال با معلم خصوصی پیش رفتی.
_ولی اون لباس فرمی که زیر تختمه چنین چیزی نمیگه.
این دفعه نوبت نیشخند من بود، اینطور نیست؟
سکوت خونه من رو به کشیده تر شدن گوشه لبم تحریکمیکرد.چانگبین ناامیدانه گفت:
_چی دیدی اونجا؟ قرار بود فقط بانداژ بیاری..._گفتم که، لباس فرم مدرسه که البته اتیکت اسم نداشت. حدسم اینه که بگید چون اتیکت نداره یعنی مال من نیست پس اینم اضاف میکنم که سایز خودم بود.
أنت تقرأ
𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}
Mystery / Thriller👥 پایان فصل اول. شروع فصل دوم. شده تاحالا چشم بازکنی و حس کنی تو جایگاه خودت نیستی؟ من چنین حسی داشتم. وقتی چشم باز کردم دیگه پسر بابام نبودم، دیگه لازم نبود هر روز صبح کوله پشتی قرمز رنگم رو روی دوشم بندازم و به طرف مدرسه حرکت کنم. دنیای جدید، زند...