هیونگ لنگ لنگان به سمتم حرکت کرد و کنارم روی تخت خوابید.
سرم روی سینه ی عضلانیش بود و تپش قلبش رو حس میکردم.
بهم آرامش میداد... محکم بغلش کرده بودم.
_ البته که میشه برادر کوچولو.چانگبین هنوز ایستاده بود و با نگاهی خاموش صحنه ی رو به روش رو نگاه میکرد.
_ بیرون که رفتی لامپ رو هم خاموش کن، امشب پیش داداش کوچولوم میخوابم.
چانگبین نیشخندی زد، زبونش رو توی دهنش چرخوند و سرش رو چندبار بالا پایین کرد.
قبل از اینکه از لامپ رو خاموش کنه و از در بیرون بره همونطوری که دستش تو جیبش بود نگاه معنا داری بهم کرد و رفت...
با تاریک شدن دوباره ی اتاق پیراهن هیونگ رو بیشتر توی مشتم فشردم و خودمو بهش نزدیک تر کردم._هیونگ؟
هیونگ مشغول نوازش موهام بود، مکثی کرد و جوابمو داد.
_ بله لیکس؟_ اون کیه؟
_ چانگبین؟ اون دوستمه.
_ چجوری باهم اشنا شدین؟
_ از بچگی باهم دوست بودیم، بعدشم تو مسائل کاری همکار شدیم.
_ چرا اینجاست؟
_ چون اینجا زندگی میکنه.
_ چرا اینجا زندگی کنه؟
_ شاید چون ما خیلی تنهاییم و کسی رو نداریم؟
تکون محکمی خورد و به تاج تخت تکیه داد و من به تبعیت از اون خودم رو بالاتر کشیدم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم.
_ چرا اینارو میپرسی؟
نفسمو روی لباس خواب سفیدرنگ هیونگ فوت کردم.
_ عجیبهخنده ی کوتاهی کرد.
_ بهش عادت میکنی همون طور که قبلا عادت کرده بودی، اون زمان به جای عجیب بهش میگفتی جذاب!آه دردمندی کشیدم.
_ نمیتونی تصور کنی چقدر مزخرفه که راهی رو که قبلا فتح کردی دوباره قدم به قدم فتح کنی.هیونگ لبخندی زد، سرش رو پایین اورد و دقیقا کنار شقیقه ام زمزمه ی ارومش رو رها کرد.
_ میتونم تصورکنم فلیکس! بیا به این فکرکنیم که تو روی جای کفش من قدم برمیداری، طبیعیه تجربه های یکسانی کسب کنیم برادر کوچولو... من دلم میخواد تو خوب بتونی درکم کنی.چشم هام رو بستم.
تمام مدت جسمم به خواب رفته بود اما مغزم دستور بیدار باش میداد.
حس میکردم... نفس های هیونگ کمی بالاتر از گوشم آزاد میشد، بخاطر اینکه بهش چسبیدهم و تکون نمیخورم اذیت میشه و معذبه، این از تکون های ریزی که میخورد مشخص بود.
و من همشونو حس میکردم ولی اگه یه نفر صدام میزد نمیتونستم چشمهامو بازکنم و جواب بدم چرا؟ چون خواب بودم!درکش برای خودمم سخته و دارم جون میدم تا تحلیلش کنم.
باید راجب اینکه چه مدت بیهوش بودم و چه اتفاقاتی افتاده از هیونگ بپرسم.
بیهوش بودم یا به کما رفته بودم؟
اون خوابی که دیدم، اون دیدگاه کل از بالا و جسم خودم که روی تخت افتاده بود،
ممکنه کما بوده باشه؟
اون رویا...
اصلا اون فقط رویا بود!؟ یا حقیقتی
که ناخودآگاه من با زیرکی بهم رسوندش؟
حس دیوونه هارو دارم.
توهم میزنم؟ صداهایی که توی مغزم میپیچن هر لحظه بلندتر میشن.
ساکت شید!!! با همتونم.
باید به مغزم التماس کنم؟ به صدای وحشتناکی که بی شباهت به هیونگ نیست؟
آه...لطفا!حواسم پرت شد از همه ی تکون های ریز و نفس های گرمی که حس میکردم و یک لحظه با گشودن چشمهام خودم روتنها توی اتاق سرتاسر مشکی ای دیدم که بخاطر نور تابان خورشیدی که از پنجره ی غول پیکرش مشخص بود نمای روشنی گرفته بود.
بدنم داغ شده بود، سردرد شدیدی داشتم. چرخیدم اما هیونگ رو کنار خودم ندیدم.
پاهام رو روی زمین گذاشتم و خواستم بلند شم که زیر زانوم خالی شد و پرت شدم روی زمین و در کمال بدشانسی شقیقه ام به لبه ی تیز تخت خورد.
نیم خیز شدم و دستمو روی شقیقه ام گذاشتم.
لعنت بهش! خون اومده بود.
سرم همینحوریشم درد میکرد و الان حس میکردم از شدت سردرد چشمهام داره بیرون میزنه!
مثل بچها زدم زیر گریه، نمیدونستم باید چیکارکنم!ناله ای کردم و هیونگ رو صدا زدم.
_ هیونگ...آه..این خیلی درد داره! کریس هیووونگ!به جای شنیدن صدای هیونگ صدای خودم اکو میشد.
ناچار چانگبین رو صدا زدم.
_ چانگبین، سئوچانگبین!هق زدم و سعی کردم بلندشم.
_ چرا هیچکسی اینجا نیست؟
این دفعه سعی کردم اروم قدم بردارم و به هرچیزی که میشد تکیه بدم و رد بشم، سرم تیر میکشید و کمی هم روی دیدم تاثیر گذاشته بود.
خون تا روی چونه ام کشیده شده بود.
وارد نشیمن شدم و بازهم کسی رو ندیدم!_هیونگ؟ چانگبین؟کسی نیست؟
ترسیدم، بلندتر گریه کردم._ نیست! هیچکس نیست، باید چیکارکنم؟
خودم رو روی کاناپه انداختم و خواستم به گریه کردنم ادامه بدم که نگاهم به موبایلم روی میز افتاد.
از دیشب همینجا مونده بود.
دستمو کشیدم و به شدت برش داشتم جوری که بطری وودکای نیمه پر پرت شد روی سرامیک های سالن و صدای شکستنش طنین خونه ی خالی شد!
با دست لرزون صفحه اش رو روشن کردم،
نگاهم که به عکس دو نفره ی خودم و هیونگ افتاد حس کردم دردم دو برابر شد.
اشکهام رو پاککردم و سریع بین مخاطب ها گشتم.فقط یه شماره سیو شده وجود داشت "هیونگ"
همون شماره رو فشردم.
تقریبا از اینکه جواب بده ناامید شده بودم خواستم تماس رو قطع کنم که صدای بلند و خوشحالش رو شنیدم._ سلام برادرکوچولو ببخشید که تنهات گذاشتم روی یخچال برات یادداشت گذاشتم که قرصا-...
_ هیونگ!فکرکنم با همین یه کلمه به قدر کافی متوجه ی حال بدم شد چون بلافاصله ی صدای نگران و ترسیده اش رو شنیدم.
_ فلیکس؟ چیشده؟
دوباره صداش زدم و هق هق کردم.
_ هی..هیونگ_ حرف بزن فلیکس!
لحنش نگران و عصبی بود!
_ من...من بیدار شدم دیدم نیستی ترسیدم، خواستم بلندشم که افتادم بعدش سرم خورد به لبه ی تخت... خون اومده هیونگ!به یکباره لحنش تلخ شد جوری که اگه خودم به شماره اش زنگ نمیزدم باور نمیکردم که الان دارم صدای خودش رو میشنوم!
_ باورم نمیشه هنوز دوشب نگذشته و گند به بار آوردی! نمیتونی بزرگ بشی؟ فقط چندماه دیگه مونده تا هجده سالت بشه!و قطع کرد.
لحنش تلخ بود، بُرنده بود...
من زیادی لوس شده بودم یا هیونگ چهره ای داشت که از من قایمش میکرد؟
چرا؟ چرا انقدر حرف از هجده سالگی میزد؟! افتادن من و برخورد سرم به لبه ی میز چه ربطی به هجده سالگی داشت؟" از انتظارت برای هجده ساله شدن فلیکس مشخصه"
این چیزی بود که چانگبین توی اون رویا... آه! من هنوزم نمیدونم باید به اون بگم رویا یا ضمیرناخوداگاه؟ شایدم خاطرات؟!
هرچیز لعنت شده ای که بود، چانگبین این حرف رو زد.
وقتی من هجده ساله بشم، قراره چه اتفاقی بیوفته؟
أنت تقرأ
𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}
Mystery / Thriller👥 پایان فصل اول. شروع فصل دوم. شده تاحالا چشم بازکنی و حس کنی تو جایگاه خودت نیستی؟ من چنین حسی داشتم. وقتی چشم باز کردم دیگه پسر بابام نبودم، دیگه لازم نبود هر روز صبح کوله پشتی قرمز رنگم رو روی دوشم بندازم و به طرف مدرسه حرکت کنم. دنیای جدید، زند...