کریس متعجب گفت:
_ کی اینجاست؟! چرا ترسیدی؟_دفعه ی قبل که خواستم اسمشو بیارم زدی تو دهنم، فکرکنم بگم مادرخراب بهتر متوجه بشی منظورم کیه!
پسر بزرگ تر بلند خندید.
_چقدر امروز بددهن شدی!_آخه میدونم امروز رو مود سگیات نیستی که بزنی دکوراسیونمو پایین بیاری!
_یعنی میخوای بگی حتی اگه رو اون مودم بودم باز نمیگفتی؟ من تورو میشناسم آخه! حالا چرا انقدر ازش بدت میاد؟ اون واقعا ادم بدی نیست.
_اره ادم بدی نیست ولی سرجمع زندگی هممونو به گند کشیده.
_انقدر نسبت بهش گارد نداشته باش! چیکار کرده مگه؟
_به طور خلاصه، تورو جادو کرده.
قبل از اینکه کریستوفر حرف دیگه ای به زبون بیاره شخص سومی که اونجا رسیده بود از پایین صخره شروع به حرف زدن کرد.
_فکرمیکردم بهم زده باشید ولی انگار هنوز باهمید._برای حال گیری توهم که شده باشه نمیذارم بینمون اتفاقی بیوفته.
کریستوفر که از حاضر جوابی مینهو خندهش گرفته بود نفس عمیقی کشید و حرف زد.
_کی بهت گفت ما اینجاییم؟_چانگبین.
کریس از جوابی که ال بهش داده بود جا خورد، چون یادش نمیمومد به چانگبین گفته باشه که قراره با مینهو جایی بره! و مورد دیگه اینکه چانگبین از ال خوشش نمیومد، حداقل اینطور به نظر میومد. اون واقعا داره چیکار میکنه؟ کنار چه کسی ایستاده..._گفت وقتی به مینهو زنگ زدی شنیده.
_به سلامتی جاسوس جدید پرورش دادی؟
_نمیخوای چیزی به گربه ی وحشیت بگی؟ انگار یادش رفته یکی از پاهاش توی گچه.
کریستوفر پوفی کشید، قصد نداشت امروز ذره ای مینهو رو آزرده خاطر کنه.
_فکرنکنم بهت اجازه داده باشم گربه ی وحشی صداش کنی. درضمن کسی که داری راجع بهش صحبت میکنی دوست پسر منه پس بهتره مواظب حرف زدنت باشی هوم؟مینهو از حمایت کریس مبهوت شده بود. یادش نمیومد آخرین باری که اینجور حرف هایی رو ازش شنیده چه زمانی بوده...
همزمان پر از حس های خوب شده بود، حس میکرد دارن برمیگردن به گذشته ها، به اون اوایل.
تنها آرزوش این بود که این جهنم زودتر تموم بشه تا بتونه هرروز و هرساعت این حس لذت بخش رو تجربه کنه.و کریستوفر، فکرکنم این اولین باری بود که جلوی ال می ایستاد و از مینهو دفاع میکرد، اولین باری که اعتماد به نفس مخالفت کردن باهاش رو پیدا کرده بود...
و این خود خطر بود.
مینهو مشوق کریستوفر بود، فندک روشنی که هرلحظه ممکنه به روی انبار باروت کریستوفر بیوفته و همه چیز رو به اتیش بکشه.
ایا کریستوفر به همین اندازه که با حرفهاش از اون پسر دفاع میکنه، میتونه جونش رو هم نجات بده؟
مینهو احمق بود و کریستوفر احمق تر.
به قول چانگبین احمق بودن تو خانواده ی بنگ ارثیه و مینهو هم به کریس تعهد قلبی داشت، پس یه جورایی عضوی از این خانواده محسوب میشد.
أنت تقرأ
𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}
Mystery / Thriller👥 پایان فصل اول. شروع فصل دوم. شده تاحالا چشم بازکنی و حس کنی تو جایگاه خودت نیستی؟ من چنین حسی داشتم. وقتی چشم باز کردم دیگه پسر بابام نبودم، دیگه لازم نبود هر روز صبح کوله پشتی قرمز رنگم رو روی دوشم بندازم و به طرف مدرسه حرکت کنم. دنیای جدید، زند...