part 26.

356 81 45
                                    


حجم بزرگی از استرس به مینهو وارد شد.
_زود باش بریم پیشش.

مینهو و کریس هرچه سریعتر خودشون رو به بیمارستانی که چانگبین ادرسش رو فرستاده بود رفتن.
محوطه بیمارستان مثل همیشه شلوغ بود.
کریس به سمت ساختمون بیمارستان حرکت کرد که با صدای مینهو متوقف شد.

_الان تو اورژانسه، به این زودی نمیبرنش بخش!

پوفی کشید و مسیرش رو به سمت اورژانس تغییر داد، از همون اول تونست دنیلی که جلوی ورودی ایستاده بود و با یه مرد نظامی که کریس نمیتونست متوجه درجه اش بشه صحبت میکرد ببینه.

جلوش ایستاد و بدون توجه به اینکه اون دو مشغول صحبت هستن پرسید:
_کجاست؟

_انتهای راهرو سمت چپ.
کریس که از شوخیِ مسخره ی دنیل عصبی شده بود به سمتش خیز برداشت اما قبل از اینکه بهش برسه مینهو متوقفش کرد.
_مزه نریز بگو فلیکس کجاست؟!

دنیل ریز خندید و گفت:
_مزه کجا بود؟ آخرین تخته در ضمن اسیب جدی ندیده.

_خوبه.

تنه ای به دنیل زد و ازش عبور کرد، مینهو بعد از اینکه سری به نشونه ی احترام برای دنیل تکون داد پشت کریس حرکت کرد.
صدای اروم ناله و گریه ی بچه به گوش میرسید، فضای اورژانس تنها تخت هایی بود که به وسیله ی پرده ها از هم جدا شده بودن.

سربازی که بیرون از محوطه تخت و پرده ایستاده بود رو دید و حدس زد فلیکس دقیقا همون جا روی اخرین تخته.

به سمتش رفت و بعد از کنار زدن پرده فلیکس رو نیم خیز در حالی که چانگبین کنارش نشسته بود و دستش رو گرفته بود دید.
فقط بهشون زل زده بود، تنها بخاطر اینکه نمیدونست باید چیکار کنه...
باید جواب نگاه غم زده ی فلیکس رو چی میداد؟
خوشحال بود از این موقعیت؟ مطمئنا نه، کریس تنها ترین تنهای این ماجرا بود. فلیکس چانگبین رو داشت، اما کریس گناهکاری بود که حتی نمیتونست به کسی از گندی که زده بگه!
نمیتونست سفره ی دلش رو باز کنه،
نمیتونست سرش رو روی شونه ی مینهو بذاره و گریه کنه.

پس غرورش چی میشد؟ همه‌ی حرفهاش، حرکتهاش؟
تا همین الان هم میتونست از چشمهای بقیه تمام حرفهایی که میخوان بهش بزنن و تو دلشونه رو بخونن و دقیقا همین عذابش میداد.
هیچکس سرش داد نمیزد، هیچکس بهش سیلی نمیزد و هیچکس حتی باهاش در این موارد صحبت نمیکرد!

اینکه همه فقط به فکر نجات فلیکس بودن و کسی کریس رو باز خواست نمیکرد، نشون میداد انقدر تو چشم بقیه حقیر و کوچیک شده که حتی نخوان تقاص پس بده!

هرچند پس میداد، اون همین الانش هم داشت تقاص پس میداد.
انتقامی که در صدد گرفتنش بود خوشحالش نکرد، آتیشی که بخاطر اروم کردن دلش روشن کرده بود قلبِ نیمه سوخته‌اش رو با بدترین حالت ممکن خاکستر کرد.

همیشه میگن انتقام لذت عجیبی داره، اما هیچکس نمیگه که اون چیزی که دلت رو آروم میکنه انتقام نیست، چال کردن همه حس های بدیه که با تلقین انتقام انجامش میدی!

و کریس حتی انتقام درستی هم نداشت، اون حتی از ادم اشتباهی میخواست انتقام بگیره و چی بیشتر از این میتونست مجبورش کنه تا در برابر خودش زانو بزنه؟
درسته که جلوی بقیه خودش رو حفظ کرده بود اما نمیتونست منکر این بشه که جلوی خودش، اون در برابر روح سیاه خودش زانو زده بود..‌.

_من میرم بیرون...

_بمون هیونگ.
کریس برگشت و به صورت همیشه مظلوم فلیکس نگاه کرد.
_مطمئنی..؟

_هنوز ازت اونقدرا متنفر نشدم که نخوام ببینمت، هرچی نباشه برای مدت کوتاهی فکرمیکردم برادرمی و مثل برادر واقعیم دوستت داشتم‌.

_شاید بخاطر اینه که همه چیز رو نمیدونی.

_بالاترینش ادم کشتنه دیگه، و تو نمیتونی قاتل باشی.

_چطور میتونی انقدر خوب باشی فلیکس؟

_اگه هر  ادمی با بدی دیدن به یه ادم بد تبدیل بشه، دیگه ادم خوبی تو دنیا نمیمونه.

_ولی من اشتباه بزرگی کردم.

_این اولین باره که مستقیم ازش حرف میزنی!

کریس عصبی به چانگبین که وسط حرفشون پریده بود نگاه کرد تا ساکت بشه و فلیکس ادامه داد
_همه اشتباه میکنن.

_امیدوارم بعد از اینکه همه چیز رو فهمیدی هم سر حرفات باشی.

مینهو صحبتشون رو قطع کرد.
_وضعیتش چطوره؟

چانگبین جواب داد
_وقتی اون ادم میخواسته بهش چاقو بزنه یکی از دوستاش میرسه و اجازه نمیده چاقو مقدار زیادی فرو بره به جاش باهاش درگیر میشه، فقط یکمی از نوک چاقو فرو رفته تو شکمش و چون خیلی ترسیده حالش بد شده.

_میشه بری ببینی هیونگ حالش چطوره؟ اون بخاطر من چاقو خورد!

چانگبین پیشونی فلیکس رو بوسید و ادامه داد
_میشه انقدر بی قراری نکنی؟ چاقو فرو رفته اما به اعضای بدنش اسیب نزده فقط پوستش چند تا بخیه خورده و الان احتمالا تو اتاق بخشه! میشه شما اینجا بمونید و حواستون به فلیکس باشه؟ من و دنیل میخوایم بریم پیش اون دوستش.

و بعد به همراه دنیل که جلوی در ورودی منتظر بود به سمت بخش رفت.
دنیل بعد از نشون داد کارتش و معرفی خودش به سربازی که جلوی اتاق بود به همراه چانگبین وارد اتاق شد.

پسر کم سن و سالی سرم به دست روی تخت خواب بود و از رنگ و روی پریده ی صورتص مشخص بود چیزهای خوبی تجربه نکرده!

_فکرکنم خوابه چانگبین، بهتره برگردیم.
قبل از اینکه دستگیره ی در رو فشار بدن صدای پسر به گوششون رسید.
_بیدارم.

یکی از ابرو های دنیل بالا پرید، چانگبین برگشت و آروم گفت: هوانگ هیونجین؟

پسر چشمهاش رو باز کرد و از حالت خوابیده در اومد.
_شما؟

دنیل کارتش رو نشون داد.
_من وکیل فلیکس و ایشون...دوست فلیکس هستش.

_خوشبختم.

𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}حيث تعيش القصص. اكتشف الآن