Part 8

567 125 67
                                    

بی صبرانه شب رو گذرونده بودم و الان منتظر ورود جی بودم.
کنجکاو بودم، راجب هرچیزی! خودم، اخلاقیاتم، رابطه ی دوستیمون، اتفاقات مدرسه و یا حتی چیزهایی که راجب زندگی شخصی و خانوادگی من میدونه.
_هیونگ لازم نیست بری دنبالش؟

_خودش میاد فلیکس! از وقتی بیدار شدی سیزده بار اینو پرسیدی.
و خندید‌.
حق داشت، اون که جای من نبود! چرا باید خودش رو برای ذره ای از خاطرات و اطلاعات پاک شده‌ش به آب و اتیش بزنه؟

با صدای در از فکرهای ناامیدانه در اومدم.
اون جی بود، جیسونگ!
ولی نه اون جیسونگی که توی خاطره هام دیده بودم!
جیسونگی که توی رویاهام دیده بودم موهای فندقی رنگ و روشن داشت، لباسهای مرتب و کفش های گرون قیمتی که فقط بیست تا جفت توی دنیا داشت.
اما این هودی شل و رنگ و رورفته، موهای درهم، صورت کبود و دستی که شکسته بود...
چه چیزی باعثش شده بود؟
نگاه غم زده ای که داشت و اشک های جمع شده توی کاسه کوچیک چشم‌هاش من رو وادار به بغض کردن میکرد‌.
هیونگ بلند شد و به سمت جیسونگ قدم برداشت، دستش رو بالااورد که جیسونگ ترسید! چشم هاش رو بست و یک قدم عقب رفت.
هیونگ فقط میخواست باهاش دست بده، این ریکشن جیسونگ چه نشونه ای داشت؟

هیونگ چونه ی جی رو گرفت و سرش رو بالا اورد.
_پسر...چه بلایی سرت اومده؟

جیسونگ اروم گفت:
_چیزی نیست.

هیونگ متعجب بهش خیره بود.
_دیروز که حالت خوب بود!

_دیشب از روی صندلی پرت شدم.
_تو همینجوری هم خیلی ضعیفی! باید بیشتر مواظب خودت باشی جیسونگ.

_بله هیونگ، از این به بعد حواسمو جمع میکنم.

هیونگ دستی به موهای نامرتب جی کشید.
_من جایی کار دارم، تنهاتون میذارم. فلیکس اگه چیزی خواستی به چانگبین بگو، نزنی دوباره خودتو ناقص کنیا!

_چشم هیونگ حواسم هست.
هیونگ برام بوس فرستاد و از در بیرون رفت.
خندیدم. تو این لحظه خوشحال بودم، احساس خوشبختی میکردم.
هیونگ دوستمو اورد، نگران سلامتیش شد، برام بوس فرستاد و رفت.
خوبه که هست...خوشحالم که دارمش.
چانگبین تو اتاق خودش رفت و من و جی همچنان به هم زل زده بودیم.
منی که جز دو سه تا خاطره هیچی از اون یادم نبود چرا گریه میکردم؟

شاید دیدن گریه های جیسونگ انقدر قلبم رو می سوزوند که ناخوادگاه همراهش گریه میکردم.
اروم به سمتم اومد و بغلم کرد.
محکم فشارم داد و اشک ریخت، موهام رو نوازش کرد و اشک ریخت.
دستش رو به صورتم کشید و اشک ریخت.
اون فقط اشک ریخت...
روی مبل نشستم و کنارم نشست. دستمو توی دست‌هاش گرفت.

_خوشحالم که هستی، خوشحالم که نفس میکشی، خوشحالم که هنوزم فرصت این رو دارم که ببینمت. خوشحالم برای هر حسرتی که به دلم نموند...

𝐴𝑁𝐻𝐸𝐷𝑂𝑁𝐼𝐴 , {𝐶𝒉𝑎𝑛𝑔𝑙𝑖𝑥 \ 𝐶𝒉𝑎𝑛𝒉𝑜}حيث تعيش القصص. اكتشف الآن