پارت ۱۱

2.3K 261 89
                                    


پیوندی عمیق___

 
سر جاش ایستاد ، لباشو روی هم فشار داد و سرشو پایین انداخت!

 
هایکوآن دوباره صداش زد و مهربونتر از چند لحظه ی قبل ادامه داد: ییبو!
میشه حرف بزنیم؟!
ببینم واقعا دلت نمیخواد با من دوست بشی؟!
من ‌.... من واقعا دلم میخواد با هم دوست باشیم و حتی بیشتر از اون ...
دلم میخواد مثل برادر بزرگترت باشم!

 
ییبو با تردید سرشو بالا گرفت و به چشمای غمگین هایکوآن نگاه کرد.

 
هایکوآن بغض کرده و با چشمایی لرزان نگاهش میکرد؟!
اما چرا؟!
ییبو هیچوقت تصور نمیکرد که کسی بجز مادرش توی این دنیا دوستش داشته باشه و ازش خوشش بیاد!

اونم کسی مثل هایکوآن که منبع انرژی و شادی بود...
درست برخلاف ییبو که همیشه ساکت، اخمو و
گوشه گیر بوده!
 

هایکوان که نگاه متعجب ییبو رو دیده بود، لبخند غمگینی تحویلش داد و ادامه داد:
ییبو ....
من واقعا ...
واقعا دلم میخواد برادر بزرگترت باشم!
میشه ؟!...
بهم اجازه میدی ؟!
 
 
و یییو هنوزم باورش نمیشد، از یه طرف هنوز باور نمیکرد چی شنیده و از طرفی قلبش از این شادی بزرگ میلرزید!
 
نگاهشو دزدید، سرشو پایین انداخت و لبشو گزید!
 

هایکوآن که از جواب مثبتش ناامید شده بود، آه عمیقی کشید، مچ دستشو رها کرد و سرشو تکون داد...

زیر لب و با صدایی آروم ،انگار که با خودش حرف میزنه ادامه داد: باشه...
نمیخوام ناراحتت کنم!
واقعا نمیخوام ناراحتت کنم، هر جور که راحتی!
 
و سبد خریدشو برداشت تا به راهش ادامه بده!
 

ییبو اما خشکش زده بود، صدای غمگین و ناامید هایکوآن باعث شد که برای چند لحظه ماتش ببره و با خودش فکر کرد: واقعا ...
از من خوشش میاد؟!
 

و با دیدن قدمای سست هایکوآن که به کندی ازش دور میشد، یهو مثل فنر از جا پرید و با صدای بلندی جواب داد: نهههه!
صبر کن!
 
 

هایکوآن ایستاد،قلبش لرزید، واقعا قلبش لرزید و نفسش حبس شد!
اما نمیتونست برگرده و نگاش کنه، ترجیح میداد این چند قدم رو ییبو برداره و این بار ییبو بهش نزدیک بشه!
 
 

ییبو اما هنوز اونقدر شجاع نبود که همچین کاری بکنه، سرشو پایین انداخت و با تردید ادامه داد:
میشه ... یکمی بهم فرصت بدی؟!
باید کمی فکر کنم!
 

اینم یه قدم مثبته، هایکوان با خودش تکرار کرد:
اینم یه قدم مثبته!

بعد با لبخند برگشت ، نگاش کرد و به آرامی بهش گفت: میرم این وسایلو بزارم خونه، توی کافه ی پایین چهار راه منتظرم باش!
 
میام تا با هم حرف بزنیم، باشه؟!
 

ییبو میدونست که باید کمی راجع به این مساله فکر کنه و البته باید حرف بزنه، حتی اگه نخواد این رابطه ادامه داشته باشه، باید حرف بزنه!

Endless dream (فصل ۲)Where stories live. Discover now