پارت ۴۸

569 176 153
                                    

_____آپارتمان_____

ییبو درمانده و نگران نگاش کرد و با تردید ازش پرسید: بهش چی بگم؟!

هایکوآن لبشو گزید تا خنده شو پنهان کنه و همزمان از روی تخت بلند شد و درحالیکه به طرف در میرفت، جواب داد: حقیقتو!
میرم واسه ی صبحونه چیزی بگیرم و برمیگردم تا در بستن بقیه ی وسایل کمکت کنم !

ییبو با زاری التماسش کرد: نرووو!
گه گه .... باید بمونی و کمکم کنی !
تو نمیتونی منو اینجوری تنها بزاری!

هایکوان با خنده سرشو تکون داد و گفت:
من یه مرد مجرد بی تجربه ام ، بهتره از یه نفر دیگه مشاوره بگیری دی دی عزیزم!

و بدون اینکه به غرغرای ییبو گوش کنه، به بهانه ی صبحانه از اتاق بیرون زد تا مزاحم مکالمه ی اون دوتا کبوتر عاشق نباشه !

ییبو گلوشو صاف کرد ،دستی به موهاش کشید و گوشیشو برداشت و شماره ی جانو گرفت، هنوز یه ثانیه نشده بود که جان با نگرانی تماسشو جواب داد ، با چشمایی کاملا سرخ شده که نشان از بیخوابی شب قبل داشت، به صورت پف کرده و آروم ییبو نگاه کرد ،با دقت نگاش کرد و با درک اینکه دوست پسرش کاملا سالم و سلامته ، با بلندترین فریادی که میتونست داد زد:
یااااا..... وانگ ییبو!
هیچ معلومه اونجا چه خبره ؟!

ییبو که کاملا آشفته و دستپاچه بود، با لبخندی گنده نگاش کرد و با عجله جواب داد:
متاسفم !
دیشب گوشیم سایلنت بود و پاک فراموش کردم که باهات تماس بگیرم و امروزم خواب بودم که
کوآن گه اومد سراغم !

و با نگاهی که سعی میکرد کاملا مظلوم بنظر برسه ، بهش زل زد و ادامه داد:
متاسفم عزیزم !
واقعا متاسفم !

جان با دلخوری نگاش کرد و لب زد:
یادت ... رفت ؟!
به همین راحتی؟!
مگه کجا بودی ، سرت به چه کاری گرم بود که یادت رفت باهام تماس بگیری؟!



ییبو با عجله حرفشو قطع کرد و جواب داد:
هیچی ، باور کن!
تمام وقت همینجا بودم ، توی سوئیتمون!
و نگاهی به دور و برش کرد!




جان با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
ییبو... همه چی ... مرتبه ؟!
میدونی دیشب چقدر نگران شدم ؟!

ییبو لبخند کمرنگی زد و عذرخواهانه ادامه داد: میفهمم و خیلی خیلی متاسفم عزیزم!
منو ببخش!

جان که دیگه خیالش راحت شده بود، روی تختش ولو شد و نفس راحتی گرفت و سرشو تکون داد!

ییبو با لبخند نگاهش کرد و لب زد:
کی برمیگردی؟!


جان سرشو بالا اورد، نگاش کرد و گفت:
فردا صبح با اولین پرواز صبح برمیگردم و تا ظهر میرسم خوابگاه!

ییبو بلافاصله حرفشو قطع کرد و جواب داد:
اوه ... نه !
خودم میام دنبالت!



جان سرشو تکون داد و گفت: لازم نیست، ترافیک صبح زیاده ، لازم نیست تو بیای ، خودم میتونم برگردم!

Endless dream (فصل ۲)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt