_____جنگ و صلح____
چند دقیقه ای در سکوت گذشت ، خانم روانشناس هیچ حرفی نزد و اجازه داد تا هر دو کمی بیشتر به این شرایط عادت کنند !
و بالاخره همونطوری که پیش بینی میکرد ،این جان بود که زودتر به حرف اومد ، سرشو بالا برداشت ، نگاهی به قیافه ی آروم ییبو انداخت و با تردید لب زد: من ... میخوام...حرف بزنم !
ییبو لبخند آرامبخشی تحویلش داد، دستشو به گرمی فشار داد و گفت:
این عالیه عزیزم !خانم روانشناس با آرامش نگاشون کرد و ادامه داد: بسیار خوب ، آقای وانگ میشه چند دقیقه ای بیرون منتظر باشید تا من با آقای شیائو حرف بزنم!
ییبو به آرامی سرشو تکون داد و از کنار جان بلند شد و بیرون رفت!
جان با وجود تصمیمی که گرفته بود، هنوز هم کاملا مضطرب بنظر میرسید، سرشو پایین انداخت و انگشتاشو توی هم گره زد !
خانم نا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
میدونستم که تو زودتر صحبت میکنی؟!جان با تعجب سرشو بالا برداشت و نگاش کرد !
روانشناس ادامه داد:
مشخصه که خیلی دوسش داری و به حفظ این رابطه خیلی علاقه داری !جان لبشو گزید و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد!
خانم نا دوباره لبخند زد و گفت: خوووب؟!
جان نفسشو با آه بیرون داد و گفت:
نمیدونم باید چی بگم ؟!
مشکل ما چندان هم عادی نیست!خانم نا جواب داد:
هیچ مشکلی عادی نیست !
اما نکته ی مهم اینه که شما فهمیدید مشکلی دارید که باید حلش کنید!جان سرشو به آرامی تکون داد و گفت:
من هنوزم میتونم همینجوری تحملش کنم، بداخلاقیا و سختگیریاشو ...
اینکه دوست نداره به پسر یا دختر دیگه ای نزدیک بشم ...
اینکه بیش از حد به کنترل من علاقه داره ...
همه شو میتونم تحمل کنم !اما ... اما ... اینکه توی محیط بیرون بهم ابراز علاقه میکنه ، واسم سخته!
چون میخوام تا حد ممکن رابطه مون پنهانی باشه !
نمیخوام بقیه بفهمن و بهمون هیت بدن!
نمیخوام خانواده اش بفهمن و ما رو از هم جدا کنن!نمیخوام ازش جدا بشم ...
من بدون ییبو زنده نمیمونم !و اینو ... به خودشم گفتم !
آه کشید ،سرشو پایین انداخت و ادامه داد:
و اینکه من... من ...خاطراتی از زندگی گذشته ام دارم !نمیدونم شما چقدر باورش دارید ؟!
اما من زندگی گذشته مو بیاد میارم!سالهاست که با خاطرات ریز و درشتش زندگی کردم ، اونجا من و ییبو بازم کنار هم بودیم ...
نمیخوام جزییاتو واستون شرح بدم ، فقط اینکه ... من اونجا نتونستم به عشقم برسم و دردی که موقع مرگ توی قلبم حس میکردم درد وحشتناکی بود که هنوزم میتونم با تمام وجودم حسش کنم و اون درد این بود که چرا ...
چرا یه بار بهش نگفتم دوسش دارم ؟!
ESTÁS LEYENDO
Endless dream (فصل ۲)
FanficEndless dream تمام شده📗📕 به اونها فرصتی دوباره داده شده تا عشق رو دوباره تجربه کنند... هشدار: تم کلی این داستان خیلی غمگینه، اما هپی انده! فانتزی ... انگست .... عاشقانه .... ییبو تاپ *هپی اندینگ*