پارت ۴۱

603 211 178
                                    

_____جنگ و صلح____


چند دقیقه ای در سکوت گذشت ، خانم روانشناس هیچ حرفی نزد و اجازه داد تا هر دو کمی بیشتر به این شرایط عادت کنند !

و بالاخره همونطوری که پیش بینی میکرد ،این جان بود که زودتر به حرف اومد ، سرشو بالا برداشت ، نگاهی به قیافه ی آروم ییبو انداخت و با تردید لب زد: من ... میخوام...حرف بزنم !

ییبو لبخند آرامبخشی تحویلش داد، دستشو به گرمی فشار داد و گفت:
این عالیه عزیزم !

خانم روانشناس با آرامش نگاشون کرد و ادامه داد: بسیار خوب ، آقای وانگ میشه چند دقیقه ای بیرون منتظر باشید تا من با آقای شیائو حرف بزنم!

ییبو به آرامی سرشو تکون داد و از کنار جان بلند شد و بیرون رفت!

جان با وجود تصمیمی که گرفته بود، هنوز هم کاملا مضطرب بنظر میرسید، سرشو پایین انداخت و انگشتاشو توی هم گره زد !

خانم نا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
میدونستم که تو زودتر صحبت میکنی؟!

جان با تعجب سرشو بالا برداشت و نگاش کرد !

روانشناس ادامه داد:
مشخصه که خیلی دوسش داری و به حفظ این رابطه خیلی علاقه داری !

جان لبشو گزید و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد!

خانم نا دوباره لبخند زد و گفت: خوووب؟!

جان نفسشو با آه بیرون داد و گفت:
نمیدونم باید چی بگم ؟!
مشکل ما چندان هم عادی نیست!

خانم نا جواب داد:
هیچ مشکلی عادی نیست !
اما نکته ی مهم اینه که شما فهمیدید مشکلی دارید که باید حلش کنید!

جان سرشو به آرامی تکون داد و گفت:
من هنوزم میتونم همینجوری تحملش کنم، بداخلاقیا و سختگیریاشو ...
اینکه دوست نداره به پسر  یا دختر دیگه ای نزدیک بشم ...
اینکه بیش از حد به کنترل من علاقه داره ...
همه شو میتونم تحمل کنم !

اما ... اما ‌... اینکه توی محیط بیرون بهم ابراز علاقه میکنه ، واسم سخته!
چون میخوام تا حد ممکن رابطه مون پنهانی باشه !
نمیخوام بقیه بفهمن و بهمون هیت بدن!
نمیخوام خانواده اش بفهمن و ما رو از هم جدا کنن!

نمیخوام ازش جدا بشم ...
من بدون ییبو زنده نمیمونم !

و اینو ... به خودشم گفتم !

آه کشید ،سرشو پایین انداخت و ادامه داد:
و اینکه من... من ...خاطراتی از زندگی گذشته ام دارم !

نمیدونم شما چقدر باورش دارید ؟!
اما من زندگی گذشته مو بیاد میارم!

سالهاست که با خاطرات ریز و درشتش زندگی کردم ، اونجا من و ییبو بازم کنار هم بودیم ...

نمیخوام جزییاتو واستون شرح بدم ، فقط اینکه ... من اونجا نتونستم به عشقم برسم و دردی که موقع مرگ توی قلبم حس میکردم درد وحشتناکی بود که هنوزم میتونم با تمام وجودم حسش کنم و اون درد این بود که چرا ...
چرا یه بار بهش نگفتم دوسش دارم ؟!

Endless dream (فصل ۲)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora