پارت ۱۷

730 199 116
                                    


____شیائو جان____

توی تختش به خوابی عمیق فرو رفته بود، اونقدر عمیق که وقتی با صدای زنگ گوشی از خواب پرید ،برای چند لحظه زمان و مکان رو گم کرده بود!

به سختی پلکاشو باز کرد و بدون اینکه به اسم تماس گیرنده نگاهی بندازه، تماسشو وصل کرد و با صدایی گرفته جواب داد: الووو....

صدای ناشناسی به گوشش رسید که بهش گفت:
آقای وانگ ... یو فان هستم، متاسفم که بد موقع باهاتون تماس میگیرم ، اما فکر میکنم پیداش کردم!

ییبو با گیجی تمام ، مکث کرد و به فکر فرو رفت، اما بیشتر از چند ثانیه طول نکشید که متوجه حرفای اون مرد جوان شد ، با شوک از جاش پرید و با صدایی متعجب جواب داد: اوه خدای من!
جان؟!
کجاست؟!
حالش خوبه؟!

مرد جوان با تردید جواب داد: بَ ... بله... بله!
لطفا بیایید به بیمارستان مرکزی شهر!

و تمام تن ییبو با شنیدن این حرف یخ کرد ،زانوهاش لرزید و ناباورانه روی زمین افتاد و با صدایی ضعیف نالید: بی... بیمارستان؟!
چی ... شده ؟!
تو رو خدا... راستشو بهم بگو؟!

پسر جوان سعی کرد خونسرد باشه و با آرامش بهش گفت: آقای وانگ ... بهتون قول میدم که زنده است!
مگه همینو نمیخواستید ؟!
اینکه زنده باشه ....عالیه مگه نه ؟!
ببینید... نمیتونم اینجوری واستون توضیح بدم ،فقط هرچه زودتر خودتونو برسونید به بیمارستان!

ییبو با عجله و دستپاچه نگاهی به اطرافش کرد ، چشماش ناخواسته خیس شده بود و تار میدید!

سرشو تند تند تکون داد و جواب داد: باشه ...
باشه ...
دارم میام!

با عجله شلوار جینش رو که دیشب روی صندلی انداخته بود برداشت و پوشید،تیشرت تمیزی از توی ساکش بیرون کشید و تنش کرد ..‌.

هنوز هم گیج بود و مرتب با خودش تکرار میکرد:
گفت زنده است ...
این خوبه ...
آره ....همین که زنده است...
عالیه!

با عجله کیف پولش و گوشیشو برداشت و از اتاق هتل بیرون زد!

یه تاکسی گرفت و خودشو به بیمارستان مرکزی رسوند!

در تمام مسیر با نگرانی به خیابون زل زده و لبشو از حرص گاز میگرفت!

انگشتاشو توی گوشت کف دستش فرو میکرد و سعی میکرد به اینکه ممکنه با چه صحنه ای روبرو بشه فکر نکنه!

با رسیدن به بیمارستان با یوفان تماس گرفت و بهش گفت : من رسیدم، کجا بیام؟!

یوفان بلافاصله جواب داد:
لطفا بیایید به بخش آی سی یو !

من دم در منتظرم تا شما رو به داخل بخش ببرم!

ییبو با شنیدن اسم بخش آی سی یو لرز بدی به جونش افتاد ، از شدت استرس و اضطرابی که در این مدت تحمل کرده بود، صورتش زرد و بیحال شده بود و پاهاش توان تحمل بیشتری نداشت ، اما فعلا نمیتونست کم بیاره ...
لااقل باید تا وقتی که با چشمای خودش میدید که جان زنده است و نفس میکشه ،تحمل میکرد!

Endless dream (فصل ۲)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang