پارت ۵۳

561 176 156
                                    

جدایی :


با شنیدن این حرف دستاش شل شد و بازوهای ناتوان جان رو رها کرد ، با ناامیدی و وحشت یه قدم عقب رفت و روی زمین افتاد!










درست در چند قدمی جان ،روی زمین سقوط کرد و مات و مبهوت نگاش کرد!

چند بار لباشو باز کرد تا چیزی بگه ، اما هیچ صدایی از گلوش بیرون نیومد!






و جان با دردی وحشتناک به این صحنه نگاه میکرد و به پهنای صورتش اشک میریخت!




ییبو مدت زمانی طولانی در بهت و ناباوری و بدون گفتن هیچ حرفی ،به زمین زل زد، انگشتای بزرگ و گرمش که همیشه با نهایت مهربونی و لطافت روی گونه های جان میرقصید ، حالا به پارچه ی شلوارش فشرده میشد و رگای دستش از شدت خشمی که توی خونش میجوشید، متورم و دردناک شده بود!






بعد از مدت زمانی طولانی ، بالاخره به حرف اومد، با سری که کاملا پایین انداخته بود و نگاهی که از همین حالا هم از جان دریغ شده بود، با لحنی عاری از احساس به زحمت لب زد: چرا؟!





انگار زبون ییبو هم مثل قلب جان قفل شده بود و به زحمت در اون حفره ی خشک و بی نفس میچرخید وحتی گفتن همین یک کلمه هم واسش به سختی ممکن شده بود!





جان با نگاهی که هزاران حرف ناگفته داشت ، به صورت خشمگینش نگاه کرد، به اَبروهایی که در هم گره خورده بودند، به استخوان فکّی که از شدت انقباض بیرون زده بود و به انگشتایی که هر لحظه محکمتر از قبل به گوشت کف دستش فرو میرفتند...

آه دردناکی کشید و با نگاهی درمانده زیر لب نالید: متاسفممم!





و فریاد خشمگین مردی که به آسمان رفت:
اینقدر نگو متاسفم لعنتییی!
حرف بزن!
چرااا ؟! ... چطور تونستی؟!





و با نگاهی لرزان که از خشم و درد لبریز شده بود، نگاش کرد و نالید:
جااان ... خواهش میکنم ...
بهم بگو...
بهم بگو که این دروغه ؟!
بگو که اون مرد بزور به این خونه ی نفرین شده وارد شده ...
بگو که تو خودت اونو راه ندادی؟!
چطور ممکنه ...
چطور ممکنه که تو با اون ...








و از شدت خشم و غیرتی که توی تک تک رگهاش میجوشید ، نتونست حرفشو تموم کنه و با مشت به میز شیشه ای کنار دستش کوبید!





شیشه ی ضخیم میز شکست و دستشو برید!
و همزمان از شدت خشم و استیصالی داشت ، فریاد بلندی کشید ...





جان که از دیدن این صحنه وحشت کرده بود، با عجله از جاش پرید و همزمان که به طرفش میدوید ، با صدایی لرزان نالید:
خدای من...دستت!





اما ییبو دست دردناکش رو که حالا غرق خون شده بود، بالا آورد و با فریاد تهدیدش کرد:
به من دست نزن!






Endless dream (فصل ۲)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora