____برگشت____
با ورود به دفتر دکتر لیانگ، با مرد میانسالی مواجه شد که پشت میزش نشسته و سرش توی پرونده بود!
یوفان با سرفه ی کوتاهی گلوشو صاف کرد و دکتر بدون اینکه سرشو بلند کنه، با صدایی گیرا و محکم جواب داد: لطفا بفرمایید !
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که سرشو بالا برداشت و نگاهی به اون دو مرد جوان کرد ، یوفان رو صبح زود در اتاق بیمار دیده بود، اما این مرد جوان آشفته ای که با اضطراب فراوان کنارش نشسته و به چشماش نگاه میکرد ،ناشناس بود!
یوفان رو به دکتر لیانگ کرد و بهش گفت:
ایشون همراه بیمار اتاق شماره ی پنج هستند !دکتر سرشو به آرامی تکون داد و گفت: که اینطور!
ییبو با بیقراری فراوان لب باز کرد و ازش پرسید: میشه بگید حال جان چطوره؟!
بهم گفتن توی کماست؟!
من برای چند دقیقه دیدمش ، حال ظاهریش چندان وخیم نبود، پس چرا بیدار نمیشه؟!دکتر لیانگ با خونسردی به حرفای ییبو گوش کرد و بعد از چند لحظه عینکشو روی چشمش جابجا کرد و بهش گفت:
قبل از هر چیزی میشه بهم بگید شما چه نسبتی باهاش دارید؟!ییبو که منتظر همچین سوالی بود، با ناراحتی سرشو پایین انداخت و زیر لب جواب داد:
دوست پسرش !
در واقع ... دوست پسر سابقش!
ما یه سال پیش به خاطر مشکلاتی که داشتیم از هم جدا شدیم !دکتر لیانگ که مرد با تجربه تری بود، با خونسردی کامل نگاش کرد و ازش پرسید:
و چرا در حال حاضر اینجا هستید؟!ییبو با اخم سرشو بالا برداشت که جواب تندی بهش بده ، اما پزشکِ با تجربه پیشدستی کرد و ادامه داد: برای کنترل اوضاع بیمارم و برای ادامه ی درمانش به رضایت قیم یا همراهش نیاز دارم و شاید والدینش یا سایر اعضای خانواده اش مایل به ادامه ی
این بحث نباشن، متوجه منظورم هستید؟!ییبو بی حوصله سرشو تکون داد و گفت:
بله میفهمم ...
اما جان زیر سن قانونی نیست که نیاز به قیّم داشته باشه و درخصوص خانواده اش...
متاسفانه جان کسی رو نداره ...و لبشو با ناراحتی گزید و با تردید ادامه داد: نمیدونم ... میتونم ...
این حرفا رو بزنم یا نه ، شاید دلش نخواد بقیه در مورد زندگی شخصیش چیزی بدونن!دکتر سرشو تکون داد و گفت: میفهمم، اما من پزشکشم و واقعا لازمه با خانواده اش حرف بزنم!
ییبو با ناراحتی اخم کرد و دوباره تاکید کرد:
گفتم که ...
جان کسی رو نداره !
تنهاست و تنها کسی که توی زندگیش بوده ، من هستم !
و البته منم مدتی ازش بیخبر بودم!
متاسفانه دو روز قبل دفتر خاطراتش به دستم رسید...
که نوشته بود ... قصد خودکشی داره و از من خداحافظی کرده بود...
وقتی خوندمش ،دیوونه شدم و خودمو بسرعت رسوندم اینجا!
VOUS LISEZ
Endless dream (فصل ۲)
FanfictionEndless dream تمام شده📗📕 به اونها فرصتی دوباره داده شده تا عشق رو دوباره تجربه کنند... هشدار: تم کلی این داستان خیلی غمگینه، اما هپی انده! فانتزی ... انگست .... عاشقانه .... ییبو تاپ *هپی اندینگ*