پارت ۲۳

594 191 135
                                    

____آشنایی دوباره_____
 
 
دو روز از اقامتش در اون هتل میگذشت ، هایکوآن  همون شب اول سعی کرده بود در مورد شرایط جان واسش توضیح بده ،اما ییبو حاضر نشده بود به هیچکدوم از حرفاش گوش کنه  و بعد از اون هم بارها تلاش کرده بود تا باهاش درمورد برگشت به پانسیون حرف بزنه، اما واکنش ییبو هربار فقط سکوت بود!
 

تا اینکه اون شب پیامی واسش رسید:
سلام شیائو جان هستم ،میخوام بیام و با ییبو حرف بزنم ، لطفا آدرس هتلشو بهم بده ...
و لطفا چیزی بهش نگو!
 
 

به آرامی سرشو چرخوند و زیر چشمی نگاهی به ییبو انداخت که خودشو با گوشیش سرگرم کرده بود، آه عمیقی کشید و به جان جواب داد:
من میام دنبالت ، راه زیادی نیست !
به بهونه ی سر زدن به خونه میام دنبالت !
 
 
 

بعد گوشیشو قفل کرد، توی جیبش گذاشت و رو به ییبو کرد و بهش گفت:
لی لی بود،انگار کاری باهام داره ، یه سر میرم خونه و زود برمیگردم!
 

ییبو با نگرانی نگاش کرد و پرسید: همه چی مرتبه ؟!
اگه لازمه میتونی خونه بمونی، میبینی که من حالم خوبه!
از فردا هم باید برم دانشکده و کمتر بیکار می مونم ، پس لازم نیست نگرانم باشی!
 

و هایکوآن به آرامی سرشو تکون داد و بدون گفتن حرف دیگه ای از اتاق بیرون زد ،به جان پیام داد که تا ده دقیقه ی دیگه میرسه و پشت فرمون نشست و براه افتاد!
 

وقتی به مقابل خوابگاه رسید، جان رو دید که دم در ایستاده  و یه پاشو به دیوار زده و سرشو پایین انداخته ، با صدای بوق اتومبیل سرشو بالا برداشت و جلو رفت و با دیدن هایکوآن بهش سلام داد و توی ماشین نشست!
 

تا رسیدن به هتل هر دو کاملا سکوت کرده بودند و حرفی نمیزدند!
 

دم در هتل که رسیدند نگاهی به هایکوان کرد و گفت: ممنون!
نگران نباش!
همه چیو درست میکنم !
 
 

بعد با عجله پیاده شد و به طرف لابی هتل رفت، خودشو معرفی کرد و شماره ی اتاق ییبو رو داد و به طرف آسانسور رفت!
 

صدای در باعث شد بیحوصله سرشو از توی گوشیش بیرون بیاره و جواب بده :
بله؟!
مرد جوانی جواب داد: میشه لطف کنید و بیایید دم در قربان!
 

با اخم از روی تختش بلند شد و درحالیکه به طرف در میرفت، غرغرکنان جواب داد:
اما من سرویس هتل نخواستم !
 
و در رو که باز کرد ،خشکش زد!
شیائو جان؟! 
این پسر اینجا چکار میکنه؟!
 

جان لبخند کمرنگی تحویلش داد و گفت: میتونم بیام داخل ،میخوام باهات حرف بزنم !
 

ییبو ناخواسته عقب رفت و با تردید جواب داد:
بیا تو....

جان بلافاصله وارد شد و جلوتر رفت و منتظر شد تا ییبو هم به داخل اتاق برگرده !
 

ییبو که هنوز هم کاملا شوکه بنظر میرسید، از کنارش گذشت ، روی تختش نشست و نگاهشو به صورت آرام و مطمعن جان دوخت و منتظر شد!
 

Endless dream (فصل ۲)Where stories live. Discover now