پارت ۱۶

673 196 66
                                    

کوآن گا :

 
بالاخره به سالن رسید، با گوشی هایکوآن تماس گرفت و با کمک یکی از عوامل وارد پشت صحنه شد و چون زمان زیادی تا اجرای نمایش باقی  نمونده بود، بلافاصله به ردیف اول که واسش رزرو شده بود ، منتقل شد و فرصت نکرد تا هایکوآن رو از نزدیک ببینه !

کمی بعد تئاتر شروع شد و وقتی هایکوآن وارد صحنه شد ،ییبو با تمام دقت به بازی درخشان برادرش نگاه میکرد!

 
دو ساعت بعد مراسم تموم شد ،تمام عوامل روی صحنه اومدند و با تقدیر شهردار مورد تشویق قرار گرفتند!

 
هایکوآن بالاخره فرصت کرد تا در روشنایی سالن ییبو رو ببینه  و برای چند لحظه ماتش برد!

اون مرد جوان جذابی که در اون کت و شلوار میدرخشید ، برادر خودش بود، برادر عزیزی که سالها به یادش بود و یه شب ناخواسته تو یه سالن تئاتر کوچیک اونو بین تماشاچیها دیده و دلش واسش لرزیده بود!

سعی کرد جلوی خودشو بگیره و بیش از حد احساساتی نشه ، بهر حال ییبو هنوز از خیلی از چیزها اطلاعی نداشت و هایکوآن نمیخواست اونو بترسونه یا از خودش فراری بده!

 
با لبخندی عمیق از همونجا به ییبو اشاره کرد و لب زد: عالی شدی!

 
و ییبو که میدونست خیلی خوب تونسته برادرشو تحت تاثیر بزاره ، لبخندی تحویلش داد و با شیطنت ابرویی بالا انداخت!

 
هنوز  جشن سال نو ادامه داشت ، اما هایکوان خیلی زودتر از عوامل و بازیگرای اصلی از صحنه خارج شد، به اتاق تعویض لباس رفت و به ییبو پیام داد که تا بیست دقیقه ی دیگه دم در سالن منتظرشه !

 
یببو هم که دیگه حوصله ی سر و صدای سالن رو نداشت ،بلافاصله بیرون زد و دم خروجی منتظر شد!

دستاشو توی جیب کت سیاهرنگش کرده و در هوای سرد و ابری شب سال نو یه گوشه ایستاده و سرشو  پایین انداخته بود!

 
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که متوجه
زمزمه هایی از دور و بر شد، سرشو بالا برداشت و با دیدن دو سه تا دختر جوون که کمی دورتر ایستاده و با علاقه نگاش میکردند ،ابروهاش بالا پرید!

 
دخترا با همدیگه پچ پچ میکردند ،اما صداشون اونقدرا هم آروم نبود که به گوش ییبو یا بقیه ی رهگذرها نرسه:
واوو... چقدر خوش تیپه !
دلم میخواد باهاش دوست بشم !
بنظرت دوست دختر داره؟!
برم بهش تقاضای دوستی بدم؟!

 
پچ پچ دخترا باعث شد اخم کمرنگی بین ابروهاش بشینه ، بی حوصله چرخید و به در خروجی سالن نگاه کرد، هنوز خبری از هایکوآن نبود!
کلافه نفس عمیقی گرفت و با پاش روی زمین ضرب گرفت !
 

دوباره صدای دخترها رو شنید که به بحثشون  ادامه میدادند: واو ... عجب جاذبه ای داره !
چه اخمی !

Endless dream (فصل ۲)Where stories live. Discover now