پارت ۳۰

708 226 199
                                    

_____تقدیر____

(بدون دادن ووت ، راضی نیستم که بخونید!)
به مناسبت ۴۰۰ تایی شدنمون🥳🥳🥳🥳🥳🥳

با خروج از کافی شاپ نفس عمیقی گرفت ، سرشو تکون داد و خودشو به سوئیتشون رسوند!

یه ساعتی تا اومدن جان فرصت داشت، لباس عوض کرد و روی تختش دراز کشید و منتظر شد تا جان برگرده و باهاش حرف بزنه !

میدونست که زی یی به همین سادگی کوتاه نمیاد ،پس شاید لازم بود که این طرف رابطه رو کمی تکون بده!

با رسیدن جان و شنیدن صدای در بلافاصله از جاش پرید و از تختش پایین اومد...
جان که بر اساس اتفاقات چند روزه گذشته اصلا منتظر دیدنش نبود، از دیدن ییبویی که کاملا بیدار بود و کنار تختش ایستاده بود ،جا خورد!
با تعجب نگاش کرد و ناخواسته با صدایی ضعیف بهش سلام کرد : سلام!

و ییبو که دلتنگ شنیدن صداش بود، با لبخندی کمیاب نگاش کرد و جواب داد: سلام عزیزم!

جان بعد از سلام کوتاهی که داده بود، چرخید تا لباس عوض کنه ، ولی با شنیدن جواب ییبو سرجاش خشکش زد!
باورش نمیشد که چی شنیده، با تردید برگشت و
بیصدا نگاش کرد!

ییبو با نگاهی پوزش خواهانه دو قدم جلو رفت و روبروش ایستاد و بهش گفت:
جان ... بیا .... حرف بزنیم!

لحنش اصلا دستوری یا اجباری نبود،با صدایی که پر از التماس بود ازش خواهش میکرد که باهاش حرف بزنه و این چیزی نبود که جان بتونه باورش کنه!

با لکنت جواب داد: چی ... چی .. گفتی؟!

لحن ناامید و لکنت زبونش قلب ییبو رو به درد آورد، پسرک عزیزش ، عشق مهربونش ، اونقدر در این مدت ازش سردی و بیتوجهی دیده بود که حالا باورش نمیشد که ییبو داره با مهربونی باهاش حرف میزنه !

لبشو گزید و سرشو پایین انداخت!
نه ... الان وقت کم آوردن نبود!
باید حرفشو میزد و به این درد جدایی پایان میداد!

دوباره نگاهشو بالا آورد وبه چشمای نگران جان دوخت و جواب داد:
میخوام باهات حرف بزنم ...
باید همه چیو درست کنم ...
من ... متاسفم !
منو ببخش !

و جان ناباور نگاش کرد ...

ییبو آهی کشید ، دستشو جلو برد و دست جان رو گرفت و اونو به طرف تختش برد، کنارش نشست و نگاش کرد!

و جان همچنان که مسخ شده کنارش نشسته بود، بدون هیچ حرفی نگاش میکرد...

ییبو با انگشتای بلندش پشت دست جان رو به آرامی نوازش کرد و زیر لب بهش گفت:
جان منو ببخش!
من اشتباه کردم ...
میشه همه ی بدیایی که در حقت کردم رو فراموش کنی و یه فرصت دیگه بهم بدی؟!

و جان همچنان در سکوت نگاش میکرد و متوجه منظورش نمیشد!

ییبو با ناراحتی فراوان ادامه داد:
اینجوری نگام نکن، حس خیلی بدی بهم دست میده !

Endless dream (فصل ۲)Where stories live. Discover now