پارت ۲۷

596 185 167
                                    

____انتقام احمقانه____

اون شب همه دورتا دور آتیش بزرگی که روشن کرده بودند، در هوای آزاد خوابیدند، وانگجی بنا به قانون قبیله ی لان راس ساعت مقرر به خواب رفت و بقیه ی افرادم کم کم به خواب رفتند ، اما وی یینگ که درفاصله ی نسبتا دوری از وانگجی در کنار ون نیانگ و جیانگ چنگ دراز کشیده و به شعله های سرخ رنگ آتیش نگاه میکرد،مدت زمان زیادی بیدار موند و از همون فاصله به چهره ی درخشان و زیبای وانگجی زل زد!


صبح روز بعد اولین کسی که از خواب بیدار شد وانگجی بود، با دیدن آتیشی که رو به خاموشی میرفت ،با عجله از لای پتوی گرم سفریش خارج شد و چند تکه هیزم به اون اضافه کرد و با خیال راحت کنارش نشست و به گر گرفتن دوباره ی آتش خیره شد !


کم کم بقیه ی افراد قبیله اش هم از خواب بیدار میشدند و بعد از دیدن جنب و جوشی که کم کم براه افتاده بود ، وانگجی هم از کنار آتش بلند شد ، و با صدای بلند فریاد زد : بیدار باش!




افراد دیگه ای که هنوز پتو پیچ شده در عالم خواب بسر میبردند، با شنیدن صدای هشدار بلند وانگجی ،با غرغر و نارضایتی فراوان از خواب ناز بیدار شده و کش و قوسی به تن خود میدادند ...

و تنها کسی که مثل یه تیکه سنگ در خوابی عمیق بود و هیچ توجهی به این سروصداها نداشت ، وی یینگ بود!

جیانگ چنگ با پوزخند نگاهی به برادرش انداخت و رو به وانگجی کرد و جواب داد:
بهتره بیخیال این یکی بشیم ، تا یکی دو ساعت دیگه بیدار نمیشه !


و با دیدن قیافه ی متعجب و ناراضی وانگجی ، سرشو تکون داد و درحالیکه از جاش بلند میشد ،ادامه داد: باورکن !
خودش بعدا بیدار میشه و دنبالمون میاد!
بهتره بریم صبحونه بخوریم و راه بیفتیم !

بعد پتوی سفریشو تا کرد ،روی الاغی که بارها رو حمل میکرد ، گذاشت و به طرف بقیه ی افرادی که بیدار شده بودند، حرکت کرد!


وانگجی ناباورانه به رفتنش نگاه کرد و دوباره به طرف وی یینگ چرخید ، نگاش کرد و با صدایی سرد و ملایم دوباره صداش زد:
وی یینگ!
بیدار شو!

و ووشیان درست مثل یه تیکه سنگ بیحرکت باقی موند و هیچ واکنشی به صدای لان جان نشون نداد!


وانگجی بیحوصله نگاهی به اطراف کرد ،بقیه افراد سخت مشغول تکاپو بودند و هر کس به کاری مشغول بود، با اخم کنارش نشست و دستشو با تردید جلو برد و بازوشو لمس کرد و گفت: وی یینگ!


ووشیان با شنیدن صدای کسی که به آرامی یک نسیم دم گوشش نجوا میکرد ،سرجاش وول خورد و زیر لب صداهای نامفهومی از خودش درآورد!

جیانگ چنگ از دور نگاشون کرد و با صدای بلند بهش گفت:
وی یینگ بیدار شو !
صبحانه تمام شدددد!

Endless dream (فصل ۲)Where stories live. Discover now