پارت ۷۲

1.1K 213 425
                                    

______عشق ابدی______




سر و صدای بیرون باعث میشد هر لحظه اضطرابش بیشتر بشه، با لبخندی کمرنگ لبشو گزید و با خودش گفت:
واقعا که ؟!
آخه از چی میترسی؟!
اونم حالا ...





اما دست خودش نبود، بهر حال امشب شب ازدواجش بود و اون جمعیتی که توی سالن جمع شده بودند ،
همه ی کسایی بودند که در زندگی کوچیک و جمع و جور شیائو جان نقش داشتند!

صدای ضربه ای که به در خورد باعث شد از خیالاتش بیرون بیاد و با عجله جواب بده: بله؟!












مادر بود که در رو باز کرد و اومد داخل و با دیدن جان توی اون تاکسیدوی مشکی رنگ ، ناخواسته و هیجانزده جلو رفت ؟ با عجله بغلش کرد و با کلماتی بهم ریخته شروع به حرف زدن کرد:
اوه ... این کیه؟!
این پسر جذاب منه ؟!
واووو... جان جان !
عزیز دلم !









و جان که از چلونده شدن در آغوش این زن مهربون
خنده اش گرفته بود،با صدایی آرام جواب داد: مامان ...
خفه ام کردی!










مادر با شنیدن این حرف بلافاصله ازش جدا شد و با خنده خودشو عقب کشید و شرمنده جواب داد:
اوه .. متاسفم!
یهو احساساتی شدم آخه!





بعد نگاهی به سرتاپاش انداخت و ادامه داد:
حاضری؟!





جان لبخند مضطربی زد و سرشو تکون داد !







مادر هم لبخند عمیقتری تحویلش داد و گفت: بریم !
و بازوشو به جان هدیه داد تا به همراه هم وارد سالن بشن!









جان هم لبخند زنان بازوشو جلو برد و دورش حلقه کرد و نفس عمیقی گرفت!
در ورودی سالن باز شد!







کسایی که دو طرف سالن و دور میزا نشسته بودند با کنجکاوی برگشتند و به داماد جذابی که وارد سالن میشد نگاه کردند!




در اولین ردیفهایی که دیده میشدند همکلاسیای کنجکاو دانشگاهیشون نشسته بودند، دخترا و پسرایی که انگار هنوزم باورشون نمیشد که تمام این اتفاقات رخ داده!

جان لبخند زنان دوش به دوش مادر از کنارشون عبور کرد و با لبخند بهشون خوش آمد گفت ...








همینطور که جلو میرفت ، نگاشون میکرد و بیاد اون روزی افتاد که بالاخره به خودش جرات داد و بعد از برگشت به دانشگاه در ترم جدید و بعد از تمام اون اتفاقات تلخ و شیرین ، جلوی همه ی بچه هایی که با کنجکاوی دوره اش کرده و حالشو میپرسیدن و در میان نگاههای مشتاق یکی دونفر از دخترایی که با لبخند بهش نزدیک میشدند، بازوی ییبو رو چسبید ، اونو کنار خودش کشید و انگشتاشونو توی هم حلقه کرد و با شجاعت تمام رو به همه ی بچه ها اعلام کرد: ما با همیم!







Endless dream (فصل ۲)Onde histórias criam vida. Descubra agora