پارت ۶۵

842 205 259
                                    


_____پاییز____
(Happy new year 2022🎄🎄🎄)



با اینکه در تمام این مدت از قبول این حقیقت دردناک فرار کرده بود، اما حالا ادوارد با بیرحمی تمام اونو مثل یه سیلی توی صورتش کوبیده بود و جان رو به دیدن واقعیتی که پشت تمام خنده ها و توجهات ییبو پنهان شده بود، وادار کرده بود!





با نگاهی سرد و ناتوان به پاهای بیحسش زل زد و به آرامی دستشو جلو برد و لمسشون کرد ...
و بعد از تماسی که حسی ازش نداشت ،با ناراحتی پلکاشو روی هم فشار داد و زار زد!





با فریاد زار زد و تمام ترس، خشم و دردی رو که در این مدت توی ذهنش پنهان شده بود با صدایی بلند ، دردناک و بی انتها فریاد زد!


و بعد از مدتی که نمیدونست چقدر طول کشیده ، بالاخره خسته شد!
با تنی که از درماندگی و بیچارگی هنوز هم بشدت میلرزید ، روی تختش ولو شد و نگاه بیحسشو به
نقطه ای از دیوار مقابل دوخت!










کم کم از اون هیجان و درد وحشتناک پایین اومد و به بی حسی و خلائی دردناک فرو رفت ...

مدتی طولانی بیحرکت روی تخت دراز کشید و در ناامیدی تمام با خودش کلنجار رفت :
باید چکار کنم ؟!
نمیتونم تا ابد اینجوری ادامه بدم ...




خنده ی تلخی زد و زیر لب ادامه داد:
شیائو جان ... اینقدر خودخواه نباش!
همش ادعا میکنی عاشقشی و اینجوری داری زندگیشو به گند میکشی؟!





لبشو گزید و با صدایی لرزان ادامه داد:
پس ... پس ... من چی ؟!
اگه ... اگه ولش کنم ...
اگه دوباره ولش کنم ...حتما میمیرم !

و بازم قطرات درشت اشک از چشمای سرخرنگش روی ملافه ی کرم رنگ تختخواب جاری شد !

و برای چند ثانیه سکوت کرد!






نمیدونست چکار کنه ؟!
واقعا گیج و سردرگم بود و نمیتونست تصمیم درستی بگیره ...




مدت زیادی بود که با خودش کلنجار میرفت و هر لحظه تصمیمی تازه میگرفت ، یه بار به خودش حق میداد که به خاطر عشق عمیقی که بینشون بوده ، بازم کنارش بمونه و گاهی سر خودش داد میکشید که نباید بیش از این ییبو رو آزار بده !




و این درگیری ذهنی مدت زیادی ادامه پیدا کرد ...
اونقدر که نفهمید چهار ساعت تمام گذشته ، ظهر شده وقت نهار رسیده و هر لحظه ممکنه ییبو برگرده !









و فقط وقتی به خودش اومد که صدای زنگ موبایلش بلند شد و یهو از اون دنیای وحشتناک بیرون کشیده شد ، دستشو با عجله دراز کرد و گوشیشو برداشت و با دیدن اسم ییبو لبشو گزید تا باز هم اشک نریزه و زیر لب غرید:
بسهههه!
بس کن شیائو جان!
حق نداری مثل احمقا گریه کنی و نگرانش کنی !

Endless dream (فصل ۲)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora