پارت ۱۵

645 190 49
                                    

____شب سال نو____

دوش کوتاهی گرفت تا حواس ییبو رو از بحث اتاق و هزینه هاش پرت کنه و وقتی بیرون اومد که نهارشون رسیده بود،پشت میز کوچیک اتاق نشست و منتظر شد تا ییبو هم برسه ، ییبو فقط لباس عوض کرده و آبی به سر و صورتش زده بود و حالا هر دو نفر در سکوت مشغول خوردن بودند!

کمی بعد هایکوآن نتونست این سکوتو تحمل کنه ، زیر چشمی نگاهی به صورت جدّی و اخموی ییبو انداخت و با لبخند بهش گفت:
امشب اولین اجراست ، اونقدر اجرا داشتیم که نگران چیزی نباشیم و تمرین زیادی لازم نباشه ، اما باید قبل از شروع کار توی سالن باشیم و گریم بشیم ...
ساعت پنج عصر میریم سالن آمفی تئاتر شهر ...

ییبو در سکوت به ظرف غذاش زل زده و سرشو به آرامی تکون داد،هایکوآن نفسی گرفت و بهش گفت:
تو ام دلت میخواد بیای؟!
البته لازم نیست با ما بیای ...
ممکنه اینهمه وقت اونجا اذیت بشی و حوصله ات سر بره ...
میتونی توی شهر بچرخی و تفریح کنی!

اما اگه دلت خواست قبل از ساعت ده اونجا باش ، از در پشتی میتونم ببرمت توی سالن ...

ییبو که فقط یکبار و به همراه مادر به دیدن تئاتر شون رفته بود و چندان هم بدش نمیومد که یه بار دیگه تماشاش کنه ، لقمه ی توی دهنشو قورت داد و زیر لب جواب داد: باشه !

و وقتی نگاه منتظر هایکوآن رو روی خودش احساس کرد،سرشو بالا گرفت و ادامه داد: قبل از ده اونجا هستم!

هایکوآن لبخندشو عمیقتر کرد، نفسی از روی آسودگی گرفت و جواب داد: خوبه ....
آدرسشو واست میزارم تا بتونی راحت خودتو برسونی!

بعد سرشو پایین انداخت و به خوردن ادامه داد!

اما خیلی طول نکشید که ییبو بهش خیره شد و با همون لحن سرد و جدی ادامه داد: فکر نکن یادم رفته ، فعلا در این مورد حرف نمیزنم تا استراحت کنی ،ولی واقعا دلم میخواد بدونم منظورشون چی بود!

و هایکوآن برای چند لحظه مکث کرد و به نگاه سردش زل زد!
حرف بیشتری لازم نبود، میدونست منظور ییبو چیه و شاید حقشه که بدونه اینجا چه خبره !

به صندلیش تکیه زد، و آه عمیقی کشید و ادامه داد: بهت گفتم که بعد از فوت والدینم محبور شدم درسمو ول کنم و وارد بازار کار بشم ...

و ییبو که منتظر همچین حرفی نبود، با تعجب نگاش کرد و همزمان سرشو به نشانه ی جواب مثبت تکون داد!

هایکوآن ادامه داد: اون موقع شونزده سالم بود، خواهر کوچیکم بیمار بود و من زیر سن قانونی بودم!
بخش اعظم اموالمون رو به خاطر بدهیای پدرم از دست داده بودیم و فقط عمارتی که توش زندگی میکردیم واسمون باقی مونده بود!

حتی اجازه ی فروش اونجا رو هم ازنظر قانونی نداشتم ، تا اینکه یکماه بعد حال خواهرم بد شد ، دوست پدرم که همون موقع به چین اومده بود ، به دیدن ما اومد و برای بردن خواهرم به لندن و درمان بهترش باهام صحبت کرد...

Endless dream (فصل ۲)Onde histórias criam vida. Descubra agora