پارت ۴۳

581 192 89
                                    

_____عاشقانه____

شب سال نو، سالن اجتماعات :
بالاخره زمان جشن رسید و همه ی بچه ها دور هم جمع شدند ، خاله می می یه سخنرانی خیلی کوچولو داشت و بعد با شادی اعلام کرد :
سال نوی همگیتون مبارک عزیزای من ...

و با اعلام شروع رسمی مراسم ،بچه های کوچیکتر با شادی به طرف میز شیرینیا و خوراکیا رفتند و دلی از عزا درآوردند ....
و از اونجایی که باید قبل از نیمه شب میخوابیدند ، بهشون اجازه داده شد تا زودتر از زمان رسمی شام بخورند ،همگی دور میزهای بزرگ و دراز سالن نشستند .

جان ، یوبین ،جین لینگ ، خانم لو و خاله می می به همراه بقیه ی کارمندای مجتمع به پذیرایی از بچه ها مشغول شدند و با شادی زیاد در هیجان و خوشحالی اونا شریک شدند!



دیدن دنیای شاد و کودکانه ی اون فرشته های بیگناه به جان یادآوری میکرد که خیلی خوشبخته ، هنوزم نسبت به خیلی از اون بچه هایی که بد سرپرست یا بی سرپرست هستند و در این شبای سرد اول بهار یه جای گرم ، یه آغوش مطمعن و یه غذای مناسب و کافی ندارند ، هنوزم خیلی خوش شانس تره !

جان درست مثل این فرشته های کوچولو سالها در پناه مهربونی های خاله می می و بقیه ی کارکنای یتیمخونه بزرگ شده و رشد کرده بود!

و بعد  ازتمام اون روزها ،شاید اولین خاطرات تلخش به سنین هفت هشت سالگیش میرسید، وقتی برای اولین بار به مدرسه رفت و متوجه تفاوت خانواده ی بزرگ خودش با خانواده های عادی شد ...

حسرت داشتن مادر یا پدری که هر روز اونو به مدرسه برسونه ، حسرت خنده ای که روی لبشون ببینه و
تنهاییای بزرگتری که بدنبالش به سراغش اومد !



اما حالا دیگه اونقدر غمگین و تلخ نبود، با لبخند به شیطنت و شادی بچه ها نگاه میکرد و ازشون لذت میبرد!



کمی بعد  با خوشحالی کنار خاله می می و یوبین نشست و مشغول خوردن شام شد !
خاله می می مرتب نگاش میکرد و لبخند میزد!


جان بالاخره خنده اش گرفت ، سرشو به طرفش چرخوند و با مهربونی ازش پرسید:
چی شده ؟!
از وقتی که داریم شام میخوریم ، مرتب نگاهتون به منه!

خاله می می لبخند زد و گفت:
دلم واست تنگ شده ...
دلم میخواد مرتب ببینمت و میدونم دیگه بزرگ شدی و درس و گرفتاریای زیادی داری !
بخاطر همین دارم از نهایت لحظاتی که کنارمون هستی استفاده میکنم !
و ...‌ اینکه ... انگار در طی این مدت خیلی فرق کردی!


جان با لبخند به حرفاش گوش داد و در انتها خندید و جواب داد:
مدام میگید فرق کردم ، نکنه ... خیلی عجیب شدم؟!

خاله می می سرشو جلوتر برد و با ریزبینی نگاش کرد و گفت:
نه ... عجیب نیست ...
انگار خوشحالتر از گذشته بنظر میرسی و این خوبه ...

Endless dream (فصل ۲)Where stories live. Discover now