با تیر کشیدن سرش چشم هاش رو بهم فشار داد. سرش داشت تیر میکشید. احساس میکرد که بچه هفت ساله خانم ویزلی که طبقه بالا خونش زندگی میکنه داره به سرعت پاش رو به سرش میکوبه.
به سختی پلکهای بهم چسبیدش رو باز کرد. دلش میخواست محتویات نداشته معده اش رو بالا بیاره. در حد مرگ تشنه اش بود. نمیدونست کجاست. روی کاناپه ای که خوابیده بود، یه دختر و پسر دیگه هم بودن. سعی کرد از روی کاناپه بلند شه و به خونه برگرده.
بوی گند الکل تا مغز استخونش پیش رفته بود و داشت دیوونه میشد. بوی سکس کل خونه رو پر کرده بود. خونه پر از دختر و پسر هایی بود که نمیشناخت. سعی کرد لباس هاش رو پیدا کنه تا زود تر بتونه به خونه اش برگرده. زیادی سردش بود.
با دیدن شلوار جین زاپ دارش که زیر پاهای یه دختر افتاده بود دعا کرد که کثیف نشده باشه. شلوارش رو آروم از زیر پاهای کشیده دختر بیرون کشید. چکش کرد تا لکه سفید رنگ خشک شده ای روش نباشه. تمیز بود. نفس عمیقی کشید. شلوارش رو پوشید. حالا فقط سوییشرتش مونده بود و حوصله نداشت دنبال تیشرتش بگرده.
هر لحظه که میگذشت سردردش بدتر میشد. وارد سرویس بهداشتی خونه شد. با دیدن دوتا دختری که توی وان خواب بودن شوکه نشد. میدونست توی تک تک نقطه های این خونه کلی آدم چِت کرده از دیشب خوابیدن و معلوم نیست کی بیدار میشن و به زندگی عادی خودشون قراره برگردن.
به دیدن چنین صحنه هایی عادت داشت. صورتش رو توی روشویی شست. تا میتونست از شیر آب روشویی آب خورد. تشنش بود. دستش رو دو طرف روشویی گذاشت و بهش تکیه داد. حالش بد بود. کل معده اش میخواست از دهنش بیاد بیرون. همین روز ها اُوردوز میکرد و به گوشه میوفتاد میمرد.
به آینه نگاه کرد. گردن و شونه و ترقوه هاش پر از طرح های آبرنگیِ ارغوانی رنگ بود. سعی کرد توجهی به کیس مارک غریبه ای که دیشب روی تنش کاشته بود، نشون نده. یادش نمیومد دیشب چطوری پاش به اینجا باز شده. البته براش تعجبی نداشت. حداقل پنج شب از هفت شب هفته همین طوری میگذشت. عادت داشت. به این شرایط کوفتی عادت داشت و این بود که ترسناکش میکرد.
دوست داشت بمیره و راحت شه. داشت از سرما میمرد. احساس بدی داشت. همچنان تشنش بود. از دستشویی بیرون اومد و دنبال سوییشرتش گشت. سوییشرت خاکستریش رو کنار یه دختر و پسر برهنه ای که توی آغوش هم بودن پیدا کرد. دعا کرد که گوشیش توی جیب سوییشرتش باشه که خدا انگار تصمیم گرفته بود بیشتر از این انگشت وسطش رو به سمتش نگیره و گوشیش سر جاش بود.
سوییشترش رو همینطور که بالاتنه اش برهنه بود به تن کرد و زیپش رو تا ته بالا کشید. از روی کانتر خونه بسته سیگاری که خدا میدونه برای کی بود رو چنگ زد. از بین جنازه های توی خونه رد شد و از در ورودی بیرون اومد.
با برخورد هوای سرد صبگاهی لعنتی زیر لب گفت و کلاه سوییشرت رو روی سرش کشید. نمیدونست کجای نیویورک قرار داره.
YOU ARE READING
Habits [completed]
Fanfictionهیونا بطری خالی رو پرت کرد: «پس یه بُکُن جدید برا خودت پیدا کردی...» لوهان کام عمیقی از ماریجوانا توی دستش گرفت: «گمونم..» هیونا سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت و از پایین خیره به فک لوهان شد: «پس دیگه رسما میخوای جونگین رو فراموش کنی...» لوهان ا...