چند دقیقه از خارج شدن لوهان از اتاق غذاخوری میگذشت. حرف هایی که شنیده بودن یکم براشون زیادی بود. فلیکس شوکه، دستی توی موهای طلایی رنگش برد و سوتی کشید:« واو توله گربه چه چنگی میندازه! قلبم درد گرفت.»
سولی دستمال مچاله شده توی دستش رو توی ظرف نیم خوردش پرت کرد. سرش داشت تیر میکشید. پوزخندی زد و نگاهش رو به پدر جذابش داد. شجاعتش رو جمع کرد. دلش میخواست برای اولین بار توی روی پدر سلبریتیش بایسته:« میدونی... حالا که دقت میکنم همچین بی راهم نمیگه... شماها فقط از بچه داری پس انداختنش رو بلد بودین...»
برادر بزرگتر محکم روی میز کوبید. کسی حق نداشت به کس دیگه ای بی احترامی کنه:« سولی حواست باشه داری چی میگی!»
دخترک مثل یه آتشفشان شروع کرد به فوران کردن. از روی صندلیش بلند شد و سر دنیل فریاد کشید:« بسه دیگه هر چی هیچی نگفتم! آخرین باری که اینجوری دور هم جمع شدیم بر میگرده به چندین سال پیش موقع مرگ مادربزرگ!»
اِما سری تکون داد. دستش رو زیر چونه اش زد. تذکر داد:«آدم اینجوری سر خانواده اش فریاد نمیکشه!»
سولی خنده ناباورانه ای کرد. باورش نمیشد. دیگه نمیتونست این جمع مسخره رو تحمل کنه. از پشت میز بلند شد و از اون جمع دور شد و به سمت در رفت:« خانواده؟ کدوم خانواده؟ خودتون رو چرا دارین گول میزنین و با خودتون چی فکر کردین؟ ما چه خانواده لعنتی کوفتی هستیم که چند سال یکبار همو نمیبینیم و من مجبورم هر وقت دلم تنگ پدرم شد، اون رو از توی تی وی ببینم؟ چرا دست از گول زدن خودت بر نمیداری؟»
در رو محکم بست و از اون جمع دور شد. برای امشب بسش بود. کیف و بارونی قرمز رنگش رو از روی کاناپه برداشت و به سمت خروجی عمارت پدرش رفت. مثل لوهان حالش از اینجا بهم میخورد.
باید با لوهان تماس میگرفت و سوتفاهم پیش اومده رو حل میکرد. دلش نمیخواست تنها عضو خانواده واقعیش از دستش ناراحت بمونه. دلش میخواست بره بخوابه و تمام این چند ساعت اخیر رو فراموش کنه. سرش از درد تیر میکشید.
بعد از رفتن سولی، پسر بزرگتر خانواده دندون هاش رو بهم فشرد. نباید اینطوری در مورد خانوادشون حرف میزد ولی دنیل هم در اعماق وجودش حرف های خواهر و برادرش رو تایید میکرد. بعد از مدت ها تونسته بود خانواده اش رو ببینه و انتظار نداشت این اتفاق ها بیوفته. دلش برای اون خانواده گرم و صمیمی قبلا تنگ شده بود. اصلا مگه خانواده گرم و صمیمی از اول وجود داشت.
دست هاش رو مشت کرد و به شدت بلند شد. جوری که صندلی به عقب پرت شد. نگاه آخری به سمت پدر و مادرش انداخت و بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون اومد.
اِما نفس عمیقی کشید و دستش رو به پیشونیش گرفت. لوهان مثل یه زلزله وارد جمعشون شده بود و همه جارو ویران کرده بود. خاصیت لوهان نابود کنندگی بود. دستکش های توریش رو از دست های خوش تراشش در اورد و روی میز گذاشت.
YOU ARE READING
Habits [completed]
Fanfictionهیونا بطری خالی رو پرت کرد: «پس یه بُکُن جدید برا خودت پیدا کردی...» لوهان کام عمیقی از ماریجوانا توی دستش گرفت: «گمونم..» هیونا سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت و از پایین خیره به فک لوهان شد: «پس دیگه رسما میخوای جونگین رو فراموش کنی...» لوهان ا...