چند ساعت گذشته بود. بچه حرومزاده لوهان توی سرزمین رویاها چرخ میزد و نمیدونست با حضورش چه آشوبی توی خونه سولی به پا کرده.
لوهان بعد از شوکی که بهش وارد شده بود و قرصی که سهون به خوردش داده بود توی اتاقش خوابیده بود.
سهون بعد از دیدن اتاق بهم ریخته لوهان پوزخندی زده بود. این پسر بچه شلخته پدر شده بود؟
گذاشت که لوهان یکم توی محیط امنش آرامش کسب کنه. پسرک نیاز داشت که بفهمه داره چه بلایی سرش میاد. در اتاق لوهان رو بست و وارد پذیرایی شد.
سولی کنار تام نشسته بود و داشت موهای دو رنگش رو نوازش میکرد. کمی دورتر از اون دو نفر نشست. چند لحظه بعد سولی ناخودآگاه شروع به صحبت کرد:«موقعی که تام رو دیدم با دیدن موهاش جا خوردم. آخه کمتر کسی این اختلال رو داره. چشم های دو رنگش خیلی شبیه به لوهانه. وقتی گفت بچه لوهانه خیلی سریع قبول کردم.»
سهون چیزی نگفت و گذاشت تا سولی حرف های دلش رو بزنه. به نظر میومد این خواهر صبور حرف های زیادی برای گفتن داره.
-«اگه پدر و مادر بفهمن چی میشه! البته نمیشه تا ابد مخفیش کرد. احتمالا خودشون تا حالا فهمیدن و دیر یا زود پاشون به اینجا باز میشه. ای بچه بیچاره...»
ابرو های سهون بالا پرید. باید تحقیقاتش رو در مورد خانواده لوهان بیشتر میکرد. اشاره هایی که این خواهر و برادر نسبت به پدر و مادرشون میکردن عجیب بود.
سهون با یادآوری موضوعی که چند ساعت پیش نمیتونست بهش اشاره کنه کف دست هاش رو بهم کوبید:«راستی خانم سولی من یکی از طرفدار های بزرگتونم. موقعی که اومدیم یکم اوضاع اوکی نبود که بخوام مطرحش کنم.»
سولی لبخند زیبایی زد:«باعث افتخارمه آقای اوه.»
سهون سینه صاف کرد:«کتاب آسمان ابری رو خیلی دوست داشتم.»
سولی پتو رو روی تام بالاتر کشید:«خودمم اون کتابم رو از همه بیشتر دوست دارم.»
سهون بعد از فن بوی بازی هاش دیگه ساکت شد و با مطرح شدن سوالی توی سرش دوباره به حرف اومد:«تام رو چی کارش میکنین؟ منظورم اینه که هدفتون اینه که خودتون بزرگش کنین؟ یا به یه پرورشگاهی واگذار میشه؟»
چهره سولی توی هم رفت:«احتمالا لوهان تصمیم میگیره که قراره چه بلایی سر تام بیاد.»
ناگهان صدای لوهان بلند شد. پسرک به چارچوب در تکیه زده بود. موهای شلخته اش اطراف سرش پخش بود و هیچ لنزی روی چشم های دو رنگش نبود. با اخم بزرگ توی صورتش گفت:«من با اون فسقل بچه هیچ جا نمیام.»
مرد بزرگتر شیفته چشم های دو رنگ فرشته نابکارش بود. سهون نگاه عمیقی به پسرکش انداخت. لوهان بدون توجه به نگاه خیره مسترش ادامه داد:«من مسئولیتش رو قبول نمیکنم!»
ESTÁS LEYENDO
Habits [completed]
Fanficهیونا بطری خالی رو پرت کرد: «پس یه بُکُن جدید برا خودت پیدا کردی...» لوهان کام عمیقی از ماریجوانا توی دستش گرفت: «گمونم..» هیونا سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت و از پایین خیره به فک لوهان شد: «پس دیگه رسما میخوای جونگین رو فراموش کنی...» لوهان ا...