لوهان لیوان هات چاکلتش رو به دهنش نزدیک تر کرد. بوی شکلات زیر بینیش زد و لبخند بی جونی رو بهش هدیه داد. شعله های شومینه جلوی چشم هاش میرقصیدن.پتویی که مسترش بهش داده بود رو بیشتر دور خودش پیچید. صدای سوختن چوب های توی شومینه حالش رو بهتر میکرد.
صداهایی از توی آشپزخونه میومد. نیم نگاهی انداخت. مسترش داشت برای عصرانه چیزی درست میکرد. موز ها رو خرد میکرد و توی مخلوط کن مینداخت. به اندازه نیاز هم بهش شیر اضافه کرد و درش رو بست. لوهان نگاهش رو از مرد توی آشپز خونه گرفت و دوباره به شعله های شومینه خیره شد.
مقداری از هات چاکلتش رو خورد. خاطرات دیشب براش محو بود. انگار همه اتفاقات پشت یه دیوار شیشه ای اتفاق افتاده بود. اما برای مردی که توی آشپز خونه مشغول بود و سعی میکرد اهمیتی به موجود پتو پیچ شده جلوی شومینه نده، همه چیز فرق میکرد. مرد بزرگتر آهی کشید.
شب گذشته سهون به جای سه ساعت بعد، سر بیست دقیقه نتونست تحمل کنه و به سراغ پسرک نابکارش رفت. نمیتونست توی سالن خونش قدم بزنه و براش مهم نباشه که عزیزش داره درد میکشه. دردی که میدونه که باید تحمل کنه چون اشتباه بزرگی رو مرتکب شده. لوهان باید تنبیه میشد تا کاملا اشتباهش رو درک کنه ولی سهون نمیتونست بیشتر از بیست دقیقه صبر کنه.
پسرک شکسته اس رو باز کرد و سعی کرد ترمیمش کنه. لوهان نیمه هوش بود. بات پلاگ رو با ملایمتی که پیشی کوچولو بیشتر از این درد نکشه بیرون کشید.
پسرک رو شست و لباس تنش کرد. لوهان فقط ماساژ های مسترش رو روی بدنش حس میکرد و با خودش فکر میکرد که جهنم سه ساعته اش چه قدر زودی تموم شده. خبر نداشت که سهون بیست دقیقه بیشتر صبر نکرده.
لیوان خالی شده هات چاکلت رو روی زمین گذاشت. پلک هاش رو محکم روی هم فشار داد. اشتباه کرده بود. نگاهی به قلاده توی گردنش انداخت. گند زده بود. موهای تقریبا بی رنگش رو محکم کشید و ناله خفه ای سر داد.
پتو رو روی سرش کشید تا بتونه تنهایی عزاداری کنه که مسترش صداش زد:«لوهان بیا اینجا.»
خب این سومین جمله امروز سهون خطاب بهش بود. توی جمله اول پرسیده بود که بیاد صبحانه بخوره. توی جمله دوم هم برای ناهار صداش زده بود. مسترش کاملا وجود لوهان رو نادیده میگرفت.
سهون هیچ وقت بهش بی توجهی نمیکرد و این تغییر مشهود سهون حالش رو خراب میکرد. اکثرا آدما متوجه داشته هاشون نیستن تا وقتی که از دستش بدن. الان نگاه محبت آمیز سهون رو از دست داده بود و این واقعا بدترین تنبیهی بود که میتونست داشته باشه.
شاید تنبیه واقعی از دست دادن نگاه مهربون مسترش بوده.
از جاش بلند شد و به سمت کانتر رفت و روی صندلی پشت کانتر نشست. سهون با صورت بی حسی که لوهان داشت کم کم ازش متنفر میشد، به سمت کانتر اومد و شیرموز و کیک وانیلی رو روبه روی لوهان گذاشت. با نگاهش به لوهان فهموند که باید عصرانه اش رو بخوره.
YOU ARE READING
Habits [completed]
Fanfictionهیونا بطری خالی رو پرت کرد: «پس یه بُکُن جدید برا خودت پیدا کردی...» لوهان کام عمیقی از ماریجوانا توی دستش گرفت: «گمونم..» هیونا سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت و از پایین خیره به فک لوهان شد: «پس دیگه رسما میخوای جونگین رو فراموش کنی...» لوهان ا...