یه صبح دیگه توی خونه پارک ها شروع شده بود. فضای خونه بسیار شلوغ بود و سر و صداهای خواهر و برادراش اجازه خوابیدن بهش نمیداد.برنامه امروز با همه روز های دیگه فرق میکرد. خبری از نیورک گردی نبود. چانیول باید یه سری به دانشگاه میزد و تابلوی بزرگش رو چک میکرد و با انجام دادن ریز کاری هایی که مونده بود بالاخره بعد از گذشت چند ماه تمومش میکرد.
اما قرار نبود تنهایی بره. آیرین و دو قلو ها تصمیم گرفته بودن که بهش ملحق بشن و جونگده و دختر شیرینش کارینا، خانم و آقای پارک دلشون خواسته بود که امروز خونه بمونن و از سکوت خونه لذت ببرن.
چانیول از قبل با رزی هماهنگ کرده بود تا بتونه رزی رو هم توی دانشگاه ببینه و دخترک به سرعت قبول کرده بود و قرار بود که توی همون زمانی که چانیول بخاطر کارش دانشگاهه، اونم بیاد و بهش سری بزنه.
هنوز دلیل یهویی کنسل کردن قرار اکران رزی رو نفهمیده بود و میدونست که امروز دخترک قراره همه چیز رو براش تعریف کنه. چانیول چیزی نپرسیده و بود و گذاشته بود که هر وقت رزی احساس کرد که الان دیگه وقتشه، همه چیز رو براش تعریف کنه.
لباس های بافتنی که خانم پارک، ست برای تک تکشون بافته بود رو پوشیده بودن که روی هر کدوم از بافتنی ها حروف اول اسمشون بود.
بعد از اینکه چانیول مطمئن شد که همگی لباس به اندازه کافی به تن کردن و قرار نیست با آبریزش بینی برگردن خونه، خیالش راحت شد.
قبل از اینکه به دانشگاه برن به یک رنگ فروشی رفتن تا پسرک آخرین خریدش رو برای این تابلو غول پیکر انجام بده. سطل رنگ طلایی رو برداشت و همگی به سمت اولین راه پله های مترو که نزدیکشون بود رفتن.
چند تا خط با مترو عوض کردن تا به دانشگاه معروف چانیول رسیدن. طبق انتظاری که چانیول داشت دانشگاه باز بود و به راحتی وارد دانشکده پسرک شدن.
تک و توک دانشجو توی محوطه پرسه میزد. اکثر لامپ ها خاموش بودن و یه جورایی چانیول شیفته این سکوت و آرامش دانشگاه شده بود.
همیشه سر و صداهای هم کلاسی هاش باعث میشد که اعصابش خورد بشه و بیشتر وقت ها هدفون توی گوشش میزاشت و از سر و صداها دوری میکرد.
دو قلو ها آروم و قرار نداشتن و با هیجان این ور و اون ور میپریدن. یجی بلند گفت:«تو اینجا درس میخونی؟»
هیونجین با صدای بلندتری جواب خواهرش رو داد:«آره احمق جون پس کجا درس میخونه!»
و همین باعث شد که بخوان به جون هم بیوفتن که با پا درمیونی آیرین از هم دیگه جدا شدن اما همچنان به هم دیگه بد نگاه میکردن.
YOU ARE READING
Habits [completed]
Fanfictionهیونا بطری خالی رو پرت کرد: «پس یه بُکُن جدید برا خودت پیدا کردی...» لوهان کام عمیقی از ماریجوانا توی دستش گرفت: «گمونم..» هیونا سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت و از پایین خیره به فک لوهان شد: «پس دیگه رسما میخوای جونگین رو فراموش کنی...» لوهان ا...