دستش به لطف دخترک باند پیچی شده بود. سرش درد میکرد. نزدیک تایمی بود که با مسترش قرار گذاشته بود. هنوز به هیچ کس در مورد جونگین نگفته بود.
دخترک بدون اینکه سوالی ازش بپرسه، دستش رو براش بسته بود. میدونست که تا پسرک نخواد چیزی رو تعریف نمیکنه. دلیلی نداشت که به خودش زحمتی بده و سوالی از پسرک بپرسه.
لوهان گوشه ای نشسته بود و منتظر سهون بود. دخترک به سمت ورودی کافه رفت و استند اوپن رو گردوند. چفت در رو انداخت. کرکره رو تا نصفه پایین کشید.
چراغ های کافه رو به کمترین میزان خودش رسوند. خودش رو روی کاناپه سه نفره گوشه کافه انداخت. تلفنش رو از توی جیبش بیرون کشید و مشغول چک کردن اکانت هاش شد.
پسرک سرش رو روی زانو هاش گذاشت. نفس عمیقی کشید. اینطور که بوش میومد دوباره هیونا تصمیم گرفته بود که توی کافه بخوابه و الکی شب بر نگرده خونه و دوباره صبحی پا نشه بیاد کافه.
نمیدونست باید با هیونا در موردش صحبت کنه یا دوباره همه چیز رو مثل سری های قبل توی خودش بریزه و با منطق خودش برای همه چیز تصمیم بگیره.
اگه برای هیونا تعریف نمیکرد، کسی براش باقی نمیموند تا براش تعریف کنه که چه خاکی بر سرش شده. دلش رو یکی کرد:«سر و کله اون ببر حرومزاده دوباره پیدا شده.»
هیونا چشم هاش رو ریز کرد و تلفنش رو قفل کرد و توی جیبش برگردوند. دست هاش رو توی بغلش جمع کرد:«یه بار دیگه بگو؟»
لوهان چشم هاش رو روی هم گذاشت و آه خفه ای کشید:«جونگین رو توی کوچه پشتی، موقع گذاشتن آشغالا دیدم.»
هیونا دستش رو مشت کرد و سعی کرد آروم باشه. البته هر کاری میکرد نمیتونست آروم باشه و داشت تبدیل به یه بمب انفجاری میشد:«دستت کار اونه؟»
پسرک سرش رو تکون داد. هیونا فحش زشتی داد:«چی بهت گفت اون حرومی؟»
لوهان بدون اینکه سرش رو بلند کنه، ادامه داد:«تهدیدم کرد.»
دخترک دست هاش رو پشت سرش گذاشت و از پشت دوباره به کاناپه تکیه داد:«وای اگه اومده بود توی خود کافه با اون کارد بزرگه تیکه تیکه میکردمش و بعدش تیکه هاش رو برا مامانش پستش میکردم!»
لوهان لبخند کمرنگی زد. اون هیونا رو داشت. واقعا داشت غصه چه چیز رو میخورد. به چپش اصلا. جونگین هیچ گوهی نمیتونست بخوره.
دیگه بهش اجازه نمیداد تا زندگی تازه درست شده اش رو دوباره ویرونه کنه.
واقعا یادش نمی اومد که چرا انقدر دپرس بود که ازش جدا شده. جونگین یه سادیسم روانی بود که عاشق این بود تا بقیه رو به هر نحوی زجر بده و حال لعنتی خودش رو خوب کنه.
ESTÁS LEYENDO
Habits [completed]
Fanficهیونا بطری خالی رو پرت کرد: «پس یه بُکُن جدید برا خودت پیدا کردی...» لوهان کام عمیقی از ماریجوانا توی دستش گرفت: «گمونم..» هیونا سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت و از پایین خیره به فک لوهان شد: «پس دیگه رسما میخوای جونگین رو فراموش کنی...» لوهان ا...