دونه های برف به آرومی روی زمین فرود میومدن. سرد بود. نمیتونست نوک انگشت های دستش رو از شدت سرمای زیاد حس کنه. دستش رو به سمت جیب های سوییشرتش بود تا کمی گرم بشه ولی اثری نداشت.
دستش رو بالا برد و جلوی دهنش گرفت. سعی کرد با هوای گرم داخل دهنش کمی از سرمای دست های سرخ شده اش کم کنه ولی تلاش ناموفقی بود.
نفسش رو با حرص بیرون داد و به بخار های سفید رنگ روبه روی صورتش خیره شد. روی شونه هاش برف نشسته بود. موهاش خیس شده و بهم چسبیده بودن.
قدم هاش رو بدون هیچ عجله ای بر میداشت. مقصدی برای رفتن نداشت و میتونست به آرومی راهش رو طی کنه. داخل ذهنش جنگی به راه افتاده بود. نمیتونست درست فکر کنه.
ذهنش مثل بدنش یخ زده بود. گردنش میسوخت. اما سوزش قلبش خیلی بیشتر از این حرف ها بود. جرئت نداشت جلوی شیشه مغازه های کنار پیاده رو بایسته و زخمش رو چک کنه. کنترل همه چیز از دستش در رفته بود.
فکر میکرد که میتونه خودش تک تک مشکلاتش رو حل کنه ولی مثل اینکه سخت در اشتباه بود. حس مضخرف شکست، بیخ گلوش رو چسبیده بود و نمیزاشت به راحتی نفس بکشه.
احساس افتضاحی داشت و حتی بهترین دراگ هم نمیتونست حالش رو بهتر کنه. توی گلوش بغضی بزرگی شکل گرفته بود و هیچ جوره پایین نمیرفت. نفس کشیدن رو براش هر لحظه سخت تر میکرد.
اشک هاش خشک شده بودن. حداقل اگه کمی گریه میکرد شاید حالش کمی بهتر میشد. دلش میخواست یه گوشه زیر همین بارش برف بشینه و بزاره دونه های ریزش تمام بدنش رو پر کنه و شاید بعد از اون برای همیشه ناپدید میشد.
حتی دلش نمیخواست این حس شکست لعنتی رو قبول کنه و دنبال راهی میگشت تا این حس لعنتی رو کنار بزنه. پسرک حداقل هنوز امیدش رو از دست نداده بود.
موهای دو رنگش توی صورتش پخش شده بودن و یکم دیدش رو براش سخت میکردن. کلاه سوییشرت خاکستری رنگش که پر از برف شده بود رو تکوند و بعد روی سرش کشید و تا آخرین حدی که میشد پایین اورد و از کنار غریبه های توی پیاده رو رد شد.
سردش بود. میدونست قراره سرمای بدی بخوره ولی مگه مهم بود؟ دیگه هیچی مهم نبود. امید ته دلش داشت بهش امیدواری میداد که اینطوری فکر نکنه.
شاید با گفتن همه چیز به مسترش قرار بود همه چیر بهتر بشه. به شدت در مورد عکس العمل سهون کنجکاو بود. مرد بزرگتر اصولا نسبت به مسائل مختلف از خودش واکنش های آرومی نشون میداد.
البته اگه اون سری رو فاکتور بگیری واقعا هیچ وقت عکس العملی شدیدی نشون نداده بود. حتی سر تام هم آروم بود. همه این نتیجه گیری ها، کم کم داشتن به آروم شدن لوهان کمک میکردن.
BINABASA MO ANG
Habits [completed]
Fanfictionهیونا بطری خالی رو پرت کرد: «پس یه بُکُن جدید برا خودت پیدا کردی...» لوهان کام عمیقی از ماریجوانا توی دستش گرفت: «گمونم..» هیونا سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت و از پایین خیره به فک لوهان شد: «پس دیگه رسما میخوای جونگین رو فراموش کنی...» لوهان ا...