۴۳.بهار

112 43 5
                                    

هوا داشت رو به گرمی میرفت. شکوفه های روی درخت ها کم کم داشتند کل شهر رو تزیین میکردن. زمستون سخت تموم شده بود. طبق معمول روتین های صبح گاهیش کنار پنجره های سرتاسری نشسته بود و با پتوی رنگی رنگی دورش داشت قهوه اش رو مینوشید و فکر میکرد.

ساعت حدود شش صبح بود. مثل گربه ها سحر خیز بود و خواب نداشت. نمیدونست از کی ولی از زمانی که یادش میومد این مدلی بود. در صورتی تا ظهر میخوابید که به شدت های و تحت تاثیر مواد باشه که نتونه هوشیار بمونه.

مسترش هنوز خواب بود. میدونست که کم کم تام هم بیدار میشه و از تختش پایین میاد و دنبالش میگرده. بچه مثل خودش سحر خیز بود. نفس عمیقی کشید. از جاش بلند شد تا صبحونه مفصلی درست کنه. نگاهی به تقویم انداخت. امروز نوبت شیفتش توی کافه بود. پس باید قبل از رفتن به کافه بچه رو به عمارت مادرش میبرد.

از کریسمس به این ور هفته ای چند بار تام رو پیش خانواده اش میزاشت و بعد به کارش میرسید. انگار تصمیم خوبی بود. چون روابطش با خانواده اش بیشتر شده بود و میدونست که تام برای چند ساعت قرار نیست به هیچ وجه احساس تنهایی کنه. اصولا بچه ارومی بود و زیاد شیطونی نمیکرد.

وقتی مشغول کارش بود هر چند ساعت یه بار با مادرش تماس میگرفت و جویای احوال تام میشد. بعضی وقت ها از خودش میپرسید که الیزابت چه جوری دلش اومد که بچه خودش رو پیش مردی که فقط باهاش یه شب رو گذرونده رها کنه و دیگه برنگرده. هیچ وقت نتونست درکش کنه و امیدوار بود که هیچ وقت سر و کله اش توی زندگیش پیدا نشه.

البته لوهان هم هیچ وقت توی موقعیت الیزابت قرار نگرفته بود و نمیدونست که دخترک چه چیز هایی رو از سر گذرونده و نمیتونست قضاوتش کنه. حق همچین کاری نداشت. ادما ها تا توی کفش هم دیگه راه نرن نمیتونن هم دیگه رو درک کنن.

به هر حال پسرک از این موقعیت راضی بود. نیاز نبود نگران باشه.

مشغول درست کردن صبحانه بود که تونست صدای قدم های پسر کوچولوش رو بشنوه. به سمت ورودی آشپزخونه برگشت و بهش خیره شد. کج و کوله ایستاده بود و با استین لباس خوابش داشت چشماش رو میمالوند و بدون هیچ حرفی بهش خیره نگاه میکرد.

لوهان با خوشحالی به سمتش رفت:«صبحت بخیر پسرکم.»

کمی موهای بهم ریخته اش رو بیشتر بهم ریخت:«بریم دست و روت رو بشوریم و کم کم پاپا سهون رو بیدار کنیم.»

کمکش کرد تا صورتش رو بشوره و موهاش رو مرتب کنه و مسواکش رو بزنه. روی زمین گذاشتش و خم شد تا هم قدش بشه. توی چشم های دو رنگش غرق شد:«برو پاپا سهون رو بیدار کن و بیارش اینجا باشه تا صبحونه بخوریم.»

پسرک خجالتی اروم زمزمه کرد:« باشه بابا.»

و به سمت اتاق خواب مشترک سهون و لوهان دوید. لوهان به آشپزخونه برگشت تا میز رو بچینه. بعد از چند دقیقه سر و کله سهون خوابالو و پسرک پیدا شد. سهون لبخندی روی لبش نشوند و پشت نشوند:«پیشی کوچولو خوب بلده که چه جوری منو با غذا های خوشمزه اش چاق کنه.»

Habits [completed]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora