۴۶.درخت به ثمر رسیده

152 44 42
                                    

یه صبح دیگه شروع شده بود. توله پیشی لوهان داشت اماده میشد تا به مدرسه جدیدش بره. بالاخره دبیرستانی شده بود و پدرش بهش میبالید.

باید براش صبحونه مقوی اماده و بعد راهیش میکرد. موهای دو رنگ بلندش رو با کش بالای سرش بست و دوباره ساعت رو برای بار چندوم چک کرد. نباید دیر میشد امروز روز مهمی بود.

اسنک ها رو داخل ظرف غذا گذاشت و درش رو چفت کرد. بعد از آشپرخونه بیرون اومد و راهی راهرو اتاق خواب ها شد. به سمت اتاق پسرکش رفت تا بیدارش کنه. توی راه چند ضربه ای با دست به در اتاق خواب خودش و سهون هم زد تا مرد بزرگتر دل از تبلت توی دستش بکشه و بعدا اخبار رو دنبال کنه.

خیلی وقت بود که بر اساس دستور لوهان، هیچ کس اجازه نداشت زمان غذا خوردن وسایل الکترونیکی دست بگیره. برای همین سهون مجبور بود تا چیز های مهمی که میخواست چک کنه رو همون توی تخت در حد چند دقیقه سر سری نگاهی بندازه.

جلوی در اتاق پسرش ایستاد و چند بار با پشت دستش ضربه ای به در زد:«عزیزم... آماده شدی تام؟»

صدای رسا و هیجان زده پسر کوچک تر از پشت در اومد:«اره پاپا. میتونی بیای تو.»

مرد بزرگتر به آرومی دستگیره در رو پایین کشید و بعد وارد اتاق خواب شلوغ پسرکش شد. نفس عمیقی کشید و به اطرافش خیره شد. انگار بمب توی اتاق تام منفجر شده بود.

مرد بزرگتر دست هاش رو توی سینه اش جمع کرد و با نیم اخم کوچولویی گفت:«مگه قرار نشد که اتاق رو تمیز کنی؟»

تام کتاب هایی که میخواست رو داخل کیفش چپوند و به زور زیپش رو بست. با لحن گول زننده ای گفت:«امروز که برگردم قول میدم که تمیزش کنم.»

لوهان موهای پسرش رو بهم ریخت:«بهتره همین که میگی رو انجام بدی پسر جوون. سریع باش که باید صبحونه ات رو بخوری و به سرویست برسی.»

پسرک با حالت کلافه ای کوله اش رو از روی زمین برداشت و همراه پدرش راهی شد:«مگه قرار نشد که خودم تنها برم مدرسه؟ بچه های این مدرسه هم قراره عجیب نگاهم کنن... میشه تنها برم... تازه خیلی از اینجا دور هم نیست... خواهش میکنم...»

پیشی کمی ابروی سفید رنگش رو خاروند:«امروز نه... امروز باهاش برو... دیگه از روز های دیگه باهم تصمیم میگیریم که چیکار کنیم. باشه؟ نظر تو چیه سهون؟»

مرد بزرگتر تازه وارد آشپزخونه شده بود و داشت با حوله، صورت خیسش رو خشک میکرد. تام نمیخواست قبول کنه و همچنان پافشاری میکرد:«بابا تو یه چیزی بگو... خواهش میکنم بزارید خودم با اسکیت بورد برم.»

سهون بوسه ای روی گونه همسرش کاشت:«همین که رییس خونه میگه. من هیچ کارم. به حرفش گوش کن و از روز های بعدی باشه؟ امروز با منشی من برو... فردا باهم با اسکیت بورد میریم و راهش رو یاد میگیریم. باشه؟»

Habits [completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora