چانیول جعبه رو روی پیش خوان گذاشت. فرمی که کارمند اونجا بهش داده بود رو پر کرد. هزینه پست رو حساب کرد. کارش تموم شده بود. با خیال راحت از اداره بیرون اومد و گذاشت هوای سرد نیویورک تموم بدنش رو در بر بگیره.
امروز کلی کار داشت. مثلا باید زنگ میزد که کارگرا بیان و شیر دستشویی خونش رو درست کنن. قبض گاز رو میپرداخت. هر چه زودتر باید شرایط رو برای ورود خانواده اش آماده میکرد.
بدنش رو کشید. تمام اعضای بدنش درد میکرد و این نشون دهنده این بود که خواب دیشب کافی نبوده و نیست.
و از توی پلی لیست گوشیش آهنگ جدید راکی که از بند مورد علاقه اش بیرون اومده بود رو پلی کرد.
دو روز دیگه اکران خصوصی نو وی هوم بود و چانیول باورش نمیشد که میتونه زود تر از همه سینمایی مورد علاقه اش که چند سال براش صبر کرده بود رو ببینه. از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید.
از کنار آدمای توی پیاده رو میگذشت. به کسی کاری نداشت. امروز کلاس نداشت. ولی باید چند ساعت از روزش رو اونجا میگذروند و تابلو نقاشیش رو تموم میکرد.
ولی الان صبح بود و ترجیح میداد الان توی کافه باشه. اصولا هیونا صبح ها توی حال و هوای بهتری بود. کمتر بد اخلاقی میکرد. دوست پسرش مدتی بود که از نیویورک رفته بود و درگیر کارش توی یه شهر دیگه میموندن.
باید سوار مترو میشد. راهش یکم دور بود. این روز ها همه چیز داشت خوب براش جلو میرفت. دقیقا روز بعد از اکران خصوصی نو وی هم خانواده اش میرسیدن و تقریبا تا تا آخر تعطیلات و پنج روز بعد از کریسمس اینجا بودن.
سرش قرار بود حسابی با خواهر و برادرش شلوغ بشه و اون وروجکا تا کل نیویورک رو نمیدیدن دست از سرش بر نمیداشتن.
پدر و مادرش ترجیح میدادن نهایتا به چندتا از معروف ترین جاهای نیویورک سر بزنن و بقیه زمانش رو توی خونه بگذرونن و دست و پاهای گرفته شون رو با شعله شومینه گرم کنن و تایمشون رو کنار هم بگذرونن.
حدس میزد که برنامه سفرشون همش زیر سر دوقلو هاست. انقدر که تکرار کرده بودن که چاره ای برای پدر و مادر بیچاره نزاشته بودن.
به هر حال خوشحال بود. خیلی وقت بود که ندیده بودشون. آدم وابسته ای نبود اما مدت زمان زیادی میشد باهاشون تایمی رو سپری نکرده بود. پس طبیعتا دلش تنگ شده بود.
خوشحال بود. جیبش پر از پول بود و بعد از مدت ها احساس امنیت مالی و رضایت میکرد. مشتری خاص همه تابلو هارو با قیمت بالایی خریده بود. چی از این بهتر میتونست براش اتفاقی بیوفته؟
-
پسر بچه تقریبا یک ساله با سختی بلند میشد و چند قدم جلو میرفت و دوباره می افتاد. دوباره بلند میشد و این چرخه همچنان تکرار میشد.
YOU ARE READING
Habits [completed]
Fanfictionهیونا بطری خالی رو پرت کرد: «پس یه بُکُن جدید برا خودت پیدا کردی...» لوهان کام عمیقی از ماریجوانا توی دستش گرفت: «گمونم..» هیونا سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت و از پایین خیره به فک لوهان شد: «پس دیگه رسما میخوای جونگین رو فراموش کنی...» لوهان ا...