کریسمس بود. برف میبارید. نیویورک زیر انبوه زیادی از برف غرق شده بود. توی خونه یه خوابه و کوچیک چانیول یه صبح جدیدی شروع بود. کمی هوای خونش سرد بود. اگه خانواده اش سرما میخوردن چی؟ نکنه گاز رو قطع کرده بودن؟ ولی پول شارژ ساختمان رو پرداخت کرده بود که...
چانیول کمی خودش رو همونطور که خوابیده بود کشید تا این احساس خستگی که هنوز بعد از ساعت ها خواب توی بدنش بود رو کمتر حس کنه.
کمرش از سفتی کفپوش خونه اش درد گرفته بود. نیم خیز شد تا به اطرافش نگاهی بندازه. خواهر و برادر دو قلوش، دو طرفش توی هال کوچیک خونه اش خوابیده بودن. خواهر بزگترش هم روی تک کاناپه سه نفره اش خوابیده بود.
موهای فرفری آیرین از لبه کاناپه آویزون بود. دستش رو زیر چونه اش گذاشت و خیره به خواهر زیباش شد. چه جوری یه آدم توی خواب هم میتونست انقدر زیبا باشه؟
مادر و پدرش داخل اتاق خواب روی تختش خوابیده بودن. دستش رو داخل موهاش فرو کرد و کف سرش رو خاروند. باید صبحانه آماده میکرد اما قبلش یادش نرفت تا درجه شوفاژ خونش رو بیشتر کنه.
لبخند بزرگی رو لبش نشست. خانواده اش اینجا بودن. پای برادرش رو از روی پاش پس زد و بلند شد. خمیازه بلندی کشید. نگاهی به اطراف خونه انداخت. چمدون های خانواده اش اطرف هال کوچیک هجده متریش پخش شده بودن و درشون باز بود.
آروم از بین برادر و خواهراش عبور کرد و وارد آشپزخونه شد. چراغ آشپزخونه اش رو روشن کرد. کلاه هودیش رو روی سرش کشید. دمای خونه رو با استفاده از دماسنج چسبیده روی یخچال چک کرد. بعد از اینکه خیالش از دمای خونه راحت شد در یخچالش رو باز کرد. جعبه تخم مرغ رو بیرون کشید. وسایلی که میخواست رو با کمترین صدای ممکن روی کانتر خونش گذاشت.
در یخچال رو که بست، متوجه شد که خواهر بزرگترش اونجاست.
آیرین لبخندی زد و جلو اومد:«مامان و بابا صبحانه کُره ای میخورن. برنج نداری براشون درست کنم؟»چانیول هل شد و ضربه آرومی به سرش زد:«یادم رفته بود.»
از توی کابینت بسته برنجش رو بیرون کشید و دست خواهرش داد. آیرین با کش دور مچش موهای فرش رو بالای سرش جمع کرد. آستین هاش رو بالا داد. دست به کار شد. بسته برنج رو از دست چانیول گرفت.
-«پلو پزت کو؟»
چانیول ابروی سمت چپش رو خاروند.
-«پلوپز ندارم.»
آیرین هومی کشید. اشکالی نداشت. قرار نبود بدون پلوپز بدبخت بشن.-«پس بهم یه قابلمه بده. تا نصفه آبش کن و بزار روی گاز تا جوش بیاد.»
چانیول مو به مو کارایی که خواهرش گفت رو انجام داد. وقتی کارش تموم شد، قهوه جوشش رو روشن کرد.
CITEȘTI
Habits [completed]
Fanfictionهیونا بطری خالی رو پرت کرد: «پس یه بُکُن جدید برا خودت پیدا کردی...» لوهان کام عمیقی از ماریجوانا توی دستش گرفت: «گمونم..» هیونا سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت و از پایین خیره به فک لوهان شد: «پس دیگه رسما میخوای جونگین رو فراموش کنی...» لوهان ا...