کل خونه فسقلی چانیول مملو از آدم های مختلف بود که سر و صداهاشون کل آپارتمان رو پر کرده بود. بکهیون نمیدونست باید چطور عکس العمل نشون بده تا یه وقت خانواده چانیول از دستش ناراحت نشن. دوشت داشت توی نگاه اول خوب جلوه کنه.
چانیول با خواهر و برادرش بدون توقف حرف میزدن و صدای صحبت هاشون تا اینور خونه میومد. استاد جوان روی تک کاناپه دو نفره خونه نشسته بود. مادر و پدر چانیول، کنار هم روی صندلی نشسته بود و با کنجکاوی بهش خیره بودن.
کره ای بکهیون خیلی خوب نبود. دلش نمیخواست دهن باز کنه و با یه تلفظ اشتباه کل آبروش رو ببره و از طرفی اینجور ساکت نشستنش هم اصلا قشنگ نبود.
دیگه نمیتونست آروم یجا بشینه و فقط بهشون خیره بشه. لبخند روی لبش رو تمدید کرد و به سمتشون برگشت:«من استاد دانشگاه چانیول هستم!»
مادر چانیول با خوشحالی از روی صندلی بلند شد و به سمتش اومد. سمت راستش رو کاناپه دو نفره نشست و دستش رو گرفت:«منم مادر چانیولم. لطفا هوای پسرم رو داشته باشین!»
بکهیون خجالت زده دست آزادش رو جلو برد و روی دست های مادر چانیول گذاشت:«حواسم بهش جمعه. شما نگران نباشین.»
مشغول صحبت کردن با مادر پسرک شد و نفهمید چطوری زمان گذشت. خانواده چانیول به شدت مهروبون بودن و اصلا براشون اهمیتی نداشت که بکهیون رو تازه فقط یک ساعته که برای اولین بار دیدن.
استاد جوان فکر میکرد که چه قدر این سرو صداهارو دوست داره و دلش میخواست تا ابد توی همین لحظه شیرین بمونه.
سر و صدا و شلوغی ها... تجمع آدما... چهره هایی که با لبخند و دوستانه بهت خیره میشدن. در نهایت دیگه اون حس سرد و حال بهم زن تنهایی رو حس نمیکردی. بکهیون واقعا دلش نمیخواست که هر روز تنها پشت اون میز غذا خوری طویل، غذا بخوره و هر لحظه از اون سکوت عذاب بکشه. شاید دلیل اینکه تا خرخره کلاس برمیداشت و فقط برای خواب به خونه برمیگشت این بود که دلش نمیخواست لحظه ای توی خونه پدر و مادرش بمونه.
هیچ وقت از کلمه خانواده تعریفی توی ذهنش ثبت نشده بود. از خانواده فقط پدر و مادری رو به یاد داشت که همش درگیر کارشون بودن و یادشون میرفت که خونه یه نفری هم منتظرشه.
در واقع اونا فقط یه وارث میخواست. یه وارثی که در آخر جانشین شرکتشون بشه و عمیقا بکهیون دلش نمیخواست جا پای خانواده اش بزاره.
بعد از دیدن پارک ها، بلاخره معنی کلمه خانواده توی ذهنش تغییر کرد و حالا بالاخره میتونست متوجه بشه که کلمه خانواده، دیگه میتونه چه معنی هایی بده.
براش سوال پیش اومد که چطوری پسرک میتونه خانواده اش رو رها کنه و بیاد آمریکا؟ چطوری میتونست همچین خانواده شگفت انگیزی رو پشت سر بزاره؟
YOU ARE READING
Habits [completed]
Fanfictionهیونا بطری خالی رو پرت کرد: «پس یه بُکُن جدید برا خودت پیدا کردی...» لوهان کام عمیقی از ماریجوانا توی دستش گرفت: «گمونم..» هیونا سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت و از پایین خیره به فک لوهان شد: «پس دیگه رسما میخوای جونگین رو فراموش کنی...» لوهان ا...