۳۴.خوشحالی

131 55 7
                                    

گوشه ای توی خودش جمع شده و به مسترش خیره شده بود. داشت از هوای گرم داخل پنت هاوس لذت میبرد و هیچ چیزی نمیتونست ناراحتش کنه.

پسرش داشت با قدم های کوتاهش اینور و اون ور میرفت. اصوات بانمکی از خودش در میورد. میخندید. حالش خوب بود.

سهون داشت ظرف های کثیف صبحانه رو داخل ماشین ظرف شویی میچید. پسرک پتو کلفتش رو دور خودش پیچیده بود. دلش میخواست موضوعی که صبح بهش چندین ساعت فکر کرده بود رو برای سهون بازگو کنه.

دلش میخواست به مسترش بگه که مایله به کارش برگرده چون اینطوری حالش بهتر میشه. نمیدونست که مرد بزرگتر قبول میکنه یا نه. نمیتونست حتی پیشبینی کنه.

در بهترین حالت قبول میکرد و در بدترین حالت رد میکرد. کلا دو نوع جواب روی میز بود. محض رضای خدا لوهان نباید اینقدر در مورد این مسائل کوچیک فکر میکرد.

بعد از اینکه کار های مسترش تموم شد و به سمتش اومد. کنارش رو کاناپه نشست. لبخند روی لب های مسترش رو دوست داشت.

مرد بزرگتر در نزدیک ترین فاصله با پسرک قرار گرفت و دستش رو دور شونه های گربه کوچولوش حلقه کرد.

سرش رو به سمت گوش های حساس پسرک برد:«میدونی... صبح که بیدار شدم و دیدم انقدر زحمت کشیدی و از خودت انرژی گرفتی سوپرایز شدم. خیلی کاری که انجام دادی برام با ارزش بود. ممنونم. حالا مایلم یکی از خواسته هات رو بشنوم تا بتونم منم برات جبران کنم... یادته بهت گفته بودم که پسر های خوب جایزه میگیرن و....»

لوهان دستش رو به سمت تتو زیر ترقوه اش برد و لمسش کرد:«و پسرای بد تنبیه میشن...»

لبخند رو لب های مسترش پر رنگ تر شدن. چشم های سیاه رنگش هلالی شدن:«آفرین پسر خوب.»

پسرک خودش رو بیشتر به مسترش چسبوند. بدن مسترش گرم بود. لوهان عاشق گرما بود. عین گربه ها. نمیتونست که مسترش قراره بابت صبحانه ای که آماده کرده بود، بهش جایزه بده. حالا همه چیز بیشتر به نفع پسرک بود. راحت تر میتونست خواسته اش رو بیان کنه.

سرش رو سینه های پهن مسترش گذاشت:«یه چیز هست که از صبح زود که بیدار شدم دارم بهش فکر میکنم. دلم میخواد به سرکارم برگردم. دلم میخواد دوباره ساعت ها مشغول آشپزی باشم. آشپزی باعث میشه کمتر فکر کنم.»

مرد بزرگتر ابروهاش رو بالا انداخت. دستش رو به سمت موهای دور رنگ روی سینه اش برد و مشغول نوازشش شد.:«باشه اشکالی نداره. ولی فقط سه روز توی هفته.»

لوهان لبخند پر رنگی زد که باعث شد دندون های مروارید شکلش نمایان بشن. باورش نمیشد که به همین سادگی با درخواستش موافقت شده بود.

Habits [completed]Where stories live. Discover now